از سراشیبی کوه پایین که پایین میآمدیم، اسبها را در حال چرا میدیدیم، ولی آنها برای ما فقط حکم غذا داشتند. با چوب اجاقی درست میکردیم و گوشت اسب را روی آتش میپختیم، بهخصوص اگر مراسم سوگواری در کار بود. در سلاخخانه، حرف اول و آخر را خون کارِ سلاخخانه میزد.
گنگ، بی ربط، نامفهوم و تاریخ گذشته. نخرید.
داستانی متفاوت از خرافه و تنگنظری و البته محافظهکاری مردم. نویسنده توی این رمان نشون میده که شاید گاهی خرافه چشم مردم رو ببنده و در نتیجهٔ همون دست به ظلم بزنن. این رمانی درخور و شایستهٔ توجهه.
به زنبوری که دنبالم افتاده بود رودست زدم و رفتم زیر آب تا ردم را گم کند و دربهدر دنبالم بگردد. آن زنبورهای یکدندهٔ هفتساله را خوب میشناختم، یکجورهایی انگار همهچیز را میفهمیدند. آب کدر بود، درست مثل ابرهای شیشهای که من را یاد گلولههای چربی شفاف خودمان میانداختند.