نظر خود را برای ما ثبت کنید
انتشارات مجید منتشر کرد:
همانطور آنجا ایستادم و به او خیره شدم. بهیاد دارم که آن دختر چه احساسی داشت؛ دختری که نه گرسنگی را میشناخت و نه ترس را؛ دختری که فقط به لحظه تنها شدن با ادوارد میاندیشید. او به یادم آورد که دنیا میتوانست جای زیبایی باشد و زمانی در آن، هنر، عشق و لذت هم وجود داشت. او را در صورت خودم میدیدم؛ بعد یکدفعه متوجه شدم چه اتفاقی افتاده بود. او قدرتم را به من یادآوری کرده بود و اینکه هنوز میتوانستم با تکیه بر توانم بجنگم. ادوارد، قسم میخورم که اگر برگردی، من دوباره همان دختری میشوم که چهرهاش را کشیده بودی.
مجله ایندیپندنت: داستانی از عشق و خیانت و سؤالی که بهدنبال آن ذهنمان را درگیر میکند: اگر خیانت به دلایل انسانی باشد، آیا باز هم گناه است؟ آیریشتایمز: داستانی عالی از عشق که شما را به یاد جین آستین میاندازد... همانطور آنجا ایستادم و به او خیره شدم. بهیاد دارم که آن دختر چه احساسی داشت؛ دختری که نه گرسنگی را میشناخت و نه ترس را؛ دختری که فقط به لحظ? تنها شدن با ادوارد میاندیشید. او به یادم آورد که دنیا میتوانست جای زیبایی باشد و زمانی در آن، هنر، عشق و لذت هم وجود داشت. او را در صورت خودم میدیدم؛ بعد یکدفعه متوجه شدم چه اتفاقی افتاده بود. او قدرتم را به من یادآوری کرده بود و اینکه هنوز میتوانستم با تکیه بر توانم بجنگم. ادوارد، قسم میخورم که اگر برگردی، من دوباره همان دختری میشوم که چهرهاش را کشیده بودی.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
خب وقتی برگردی، قول میدم دوباره همونی شم که تو ازش نقاشی کشیده بودی.
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.
میدونی چه حسی داره وقتی خودتو به سرنوشتت میسپری یهجورایی بهت خوشامد میگه. دیگه نه دردی هست، نه ترسی و نه اشتیاق و آرزویی. مرگ، امید بود که داشت با این تسکین به وجود میاومد.