نظر خود را برای ما ثبت کنید
انتشارات ستوس منتشر کرد: آیا مدرسه بچهها را برای ورود به دنیای واقعی آماده میكند؟ پدر و مادرم همیشه میگفتند؛ سخت درس بخوان و نمرات خوبی بگیر تا شغل پر درآمدی با مزایای عالی نصیبت شود. هدف آنها در زندگی فراهم كردن امكان تحصیلات دانشگاهی برای من و خواهر بزرگترم بود تا با تكیه بر آن شانس بیشتری برای موفقیت در زندگی داشته باشیم. هنگامیكه من سرانجام در سال 1976 با غرور و سربلندی و تقریباً با بالاترین نمرات از دانشگاه فارغالتحصیل شدم، والدینم به اهدافشان دست یافتند. این موفقیت برای آنها بسیار ارزشمند بود. برای اجرای برنامه همهجانبه و از پیش تعیین شده آنها، به استخدام شركت حسابداری بیگایت درآمدم با این امید كه شغلی دایمی داشته باشم و در سنین پایین بازنشسته شوم. همسرم مایكل نیز همین روش را انتخاب كرد. هر دوی ما از خانوادههای سختكوش و متوسط جامعه و با وجدان كاری بالا بودیم. مایكل نیز با موفقیت فارغالتحصیل شده بود. ولی او دو مدرك گرفته بود. ابتدا مدرك مهندسی و سپس حقوق. وی بلافاصله در یك شركت حقوقی معتبر در واشنگتن مشغول به كار شد كه كارش به ثبت رساندن اختراعات و ابداعات بود. آیندهاش روشن به نظر میرسید. مسیر كاریاش كاملاً مشخص بود و بازنشستگی آن در سنین پایین، تضمین شده بود. اگرچه در كارمان موفق بودیم ولی اوضاع آنگونه كه ما انتظار داشتیم پیش نمیرفت. هر دوی ما به دلایل موجهی بارها كارمان را عوض كرده بودیم. ولی در فواصل یافتن كار جدید هیچ قانونی وجود نداشت كه از نظر مالی از ما حمایت كند. پشتوانهی بازنشستگیمان نیز تنها از طریق حق بیمه پرداختی خودمان تامین میشد. من و مایكل زندگی مشترك موفق و فوقالعادهای داریم كه حاصل آن سه فرزند است. هم اكنون كه این مطالب را مینویسم دو فرزند دانشگاهی دارم و دیگری به تازگی وارد دبیرستان شده است. ما برای اینكه فرزندانمان از بهترین امكانات تحصیلی برخوردار باشند، هزینههای زیادی پرداخت كردهایم. در یكی از روزهای سال 1996 بود كه پسرم با یأس و ناامیدی از مدرسه آمد. او از درس خواندن خسته و دلزده شده بود. و با لحن اعتراضآمیزی گفت: "چه لزومی دارد وقتم را برای خواندن دروسی كه در زندگی روزمره به دردم نمیخورند، تلف كنم؟" بیدرنگ گفتم: "چون اگر نمرات خوبی نگیری، نمیتوانی وارد دانشگاه شوی." او پاسخ داد:"چه دانشگاه بروم و چه نروم، میخواهم پولدار شوم" من با لحنی آمیخته به اضطراب و نگرانیهای مادرانه گفتم: "اگر دانشگاه نروی، نمیتوانی شغل خوبی داشته باشی و اگر شغل خوبی نداشته باشی چطور میخواهی پولدار شوی؟" او كه به نظر میرسید از اینجور حرفها به تنگ آمده، سرش را تكان داد، پوزخندی زد و گفت: قبلاً راجع به این موضوع خیلی صحبت كردهایم. سرش را پایین انداخت و نگاهش را از من برگرداند. نصایح دلسوزانهام را از یك گوش میگرفت و از گوش دیگر رها میكرد. او پسری باهوش و با اراده و در عینحال همیشه مؤدب و مهربان بود. حرفهایش را اینطور شروع كرد: مادر "حالا دیگر نوبت سخنرانی من است: با زمان پیش برو، به دوروبرت نگاه كن، پولدارها كه به خاطر تحصیلات، پولدار نشدهاند. بازیگران سینما را ببین. حتی بیلگیتس كه از دانشگاه هاروارد اخراج شد، توانست شركت مایكروسافت را تأسیس كند. و حالا یكی از ثروتمندان آمریكاست در حالی كه هنوز چهل سال هم ندارد. چرا آن بازیكن سافتبال را نمیگویی كه سالی 4 میلیون دلار درآمد دارد در حالی كه برچسب دیوانگی نیز به او زدهاند." سكوتی طولانی میان ما حاكم شد. ناگهان متوجه شدم من نیز همان نصایح پدر و مادرم را به فرزندم تحویل میدهم. جهان اطراف ما تغییر كرده بود ولی نصایح و پندها همان بودند. داشتن تحصیلات عالی و گرفتن نمرههای خوب دیگر ضامن موفقیت نبود و به نظر میرسید كسی جز فرزندانمان به این نكته توجه نداشتند. او ادامه داد، "مامان من نمیخواهم مانند تو و پدر سخت كار كنم. شما خیلی درآمد دارید، ما در یك خانه بزرگ و با امكانات زندگی میكنیم. اگر راه شما را ادامه دهم به نتیجهای میرسم كه شما رسیدهاید، یعنی هر روز باید سختتر از دیروز كار كنم فقط برای اینكه مالیات بیشتری بپردازم و در بدهیهای بیشتری غرق شوم. دیگر امنیت شغلی وجود ندارد؛ من قوانین حاكم بر تعدیل نیروی كار شركتها و كارخانهها را میدانم. همچنین میدانم كه فارغالتحصیلان امروز بسیار كمتر از زمانی كه شما فارغالتحصیل شدید درآمد دارند. دكترها را ببین، درآمدشان مثل سابق نیست. میدانم كه نمیتوانم روی بیمههای تأمین اجتماعی یا حقوقهای بازنشستگی هم حساب كنم. من در جستجوی راهحلهای جدیدتر هستم." حق با او بود. او واقعاً به راهحلهای جدید نیاز داشت. من هم همینطور. نصایح والدین من ممكن بود برای افرادی كه پیش از 1945 متولد شده بودند كارساز بوده باشد، ولی برای آن دسته از ما كه در این زمان پرتغییر زندگی میكنیم، فاجعهای بیش نیست. اكنون دیگر آن زمان نیست كه به فرزندانم بگویم، "به مدرسه برو، نمرات خوبی بگیر تا بتوانی شغلی مطمین و خوب پیدا كنی." میدانستم كه باید نصایح و راهكارهای تازهای به فرزندانم ارائه دهم. به عنوان مادری كه شغلش حسابداری است. همیشه نگران كمبود آموزشهای لازم مالی به فرزندانمان در مدارس بودهام. بسیاری از دانشآموزان امروزی پیش از فارغالتحصیلی كارت اعتباری دارند، در حالی كه حتی یك واحد درسی در خصوص پول یا چگونه سرمایهگذاری كردن آن، نگذراندهاند. چه برسد به اینكه بدانند جریمهی دیركرد بازپرداخت چه نقشی در كارتهای اعتباری دارد. آنوقت به همین سادگی از آن استفاده میكنند. بدون اینكه سواد مالی داشته باشند یا اینكه بدانند نقش پول چیست؟ آنها برای ورود به جهانی كه در انتظارشان است آماده نشدهاند، جهانی كه بر مصرفگرایی بیش از صرفهجویی و پسانداز تأكید میكند. وقتی پسر بزرگترم در همان سال اول دانشگاه به خاطر استفاده ناصحیح از كارتهای اعتباریاش، زیر بار قرض رفت، نه تنها در خصوص باطل كردن كارتها تشویقش كردم، بلكه در جستجوی برنامهای بودم كه مرا در آموزشهای مالی فرزندانم یاری دهد. یك روز در سال گذشته، همسرم از ادارهاش با من تماس گرفت و گفت: با فردی آشنا شدهام كه میدانم میتواند كمكت كند تو هم باید با او آشنا شوی. نامش رابرت كیوساكی است. او تاجر و سرمایهگذار است و به این جا آمده تا حق امتیاز یك محصول آموزشی را بگیرد. فكر میكنم این همان فردی است در جستجویش بودی. درست آن چیزی كه میخواستم. همسرم مایك، بسیار تحت تأثیر محصول جدید آموزشی رابرت كیوساكی تحت عنوان "چهار راه پولسازی" قرار گرفته بود و به همین دلیل ترتیبی فراهم كرد كه هر دوی ما در آزمایش نمون? اولی? آن محصول شركت كنیم. از آنجایی كه آن یك بازی آموزشی بود، از دختر 19 سالهام كه دانشجوی سال اول بود نیز برای شركت در آزمایش دعوت كردم و او هم پذیرفت. حدود پانزده نفر بودند كه سه گروه پنج نفری تشكیل دادند. حق با مایك بود. این دقیقاً همان محصول آموزشی بود كه من در جستجویش بودم. شبیه یك صفح? مونوپولی رنگارنگ گردان بود كه موش بزرگ خوش لباسی وسط آن قرار داشت. ولی برخلاف مونوپولی معمولی دو مسیر داشت. یك مسیر داخلی و یك مسیر خارجی. خارج شدن از مسیر داخلی، یعنی آنچه رابرت آن را "چرخهی دوندگیهای بیحاصل" مینامید و رسیدن به مسیر بیرونی یا راه "میانبُر" هدف نهایی بازی بود. همینكه رابرت آن را جلوی ما گذاشت، مسیر میانبر به ما نشان داد كه مردم ثروتمند در زندگی واقعی چطور عمل میكنند. سپس رابرت "چرخهی دوندگیهای بیحاصل" را برای ما اینطور تعریف كرد: اگر به زندگی مردم سخت كوشی كه تحصیلات متوسطی دارند نگاهی بیندازید، متوجه میشوید كه همگیشان مسیر مشابهی را در زندگی طی كردهاند. بچهها متولد میشود، به مدرسه میروند و والدین از اینكه فرزندانشان نسبت به دیگران برتری یافتهاند، نمرات خوب و عالی گرفته و وارد دانشگاه شدهاند به خود میبالند. وقتی بچهها فارغالتحصیل میشوند دقیقاً طبق برنام? از پیش تعیین شده عمل میكنند یعنی به دنبال حرفهای هستند كه امنیت شغلی داشته باشند. و در اجتماع به عنوان پزشك، وكیل و غیره.. مشغول به كار میشوند یا در مراكز دولتی كار پیدا میكنند. یا اینكه به عضویت ارتش در میآیند و اكثراً شروع به پول درآوردن میكنند، كارتهای اعتباریشان بیشتر و بیشتر میشود و البته اگر تا پیش از این اقدام نكرده باشند، حالا نوبت خرید كردن و خرج كردن این پولهاست. با رفتن به جاهایی كه هم سن و سالانشان میروند، قرار ملاقاتها و حتی گاهی اوقات ازدواج كردن، این پولها را حیف و میل میكنند. امروزه دیگر زندگی بسیار عالی است چرا كه زن و مرد هر دو پا به پای یكدیگر كار میكنند. داشتن دو درآمد نوعی بركت است. حالا هر دوشان احساس موفقیت میكنند و آیندهشان روشن است. تصمیم میگیرند خانه، ماشین و تلویزیون بخرند یا به تعطیلات بروند و بچهدار شوند. بستههای خوشآیند پول یكی پس از دیگری از راه میرسد. اما همچنان در مطالبة پول بیشتری هستند. زوج خوشبخت قص? ما میدانند كه شغلشان نقش مهمی در كسب بستههای پول بازی میكند. بنابراین تصمیم میگیرند، بیشتر كار كنند و به دنبال ارتقاء شغلی و افزایش حقوق باشند. درآمدشان افزایش پیدا میكند بنابراین بچ? بعدی را به دنیا میآورند و در نتیجه به خان? بزرگتری نیاز پیدا میكنند. بیشتر كار میكنند تا كارمندان مقبولتر، بهتر و از خودگذشتهتری باشند. و گاهی مجبور میشوند برای اخذ درآمد بیشتر به تحصیلاتشان ادامه دهند و تخصصهای بالاتری كسب كنند. شاید حتی به شغل دوم نیز رو بیاورند. همین طور كه حقوقشان هر روز بیشتر و بیشتر میشود، ارقام مالیاتیشان در لیستهای مالیاتی بالا و بالاتر میرود و مالیات بر خانة بزرگ جدیدشان و مالیاتهای تأمین اجتماعی و دیگر انواع مالیاتها به آن اضافه میشود. وقتی چك حقوقی نسبتاً بالاشان را دریافت میكنند از این در تعجبند كه این همه پول كجا رفته است؟ با كارتهای اعتباریشان مقداری از سهام شركتها و اجناس سوپر ماركتها را میخرند. وقتی فرزندانشان به سنین 5 یا 6 سالگی میرسند نیاز به پسانداز پول برای دانشگاه آنان و ذخیر? پول برای دوران بازنشستگی خودشان نیز به مخارج قبلی اضافه میشود. حالا زوج خوشبختی كه 35 سال پیش پا به این دنیا گذاشته بودند، مابقی زندگیشان را در دام "چرخ? دوندگیهای بیحاصل" اسیر میشوند. آنها برای كارفرمایان، دولت و بانكها كار میكنند تا بتوانند مالیاتها را پرداخت كنند، ملكشان را از گرو بانك در بیاورند و بدهی كارتهای اعتباریشان را بپردازند. با این حال همچنان به فرزندان خود میگویند "خوب درس بخوان، نمرات خوبی بگیر تا شغل مناسب و مطمئنی پیدا كنی. واقعیت این است كه آنها هیچگونه آموزش حرفهای درباره پول ندیدهاند و اطلاعاتشان را از افراد غیرحرفهای دور و برشان كه تنها میدانند باید سخت كار كنند، دریافت كردهاند. بدین ترتیب این چرخه به نسل سختكوش دیگری منتقل میشود. این همان چرخة دوندگیهای بیحاصل" است. تنها راه خلاصی از این چرخه این است كه خود را در دو حوضة حسابداری و سرمایهگذاری كه مهارت یافتن در آنها بسیار دشوار است، قوی كنیم. رابرت این دو درس را آنقدر جالب و هیجانانگیز آموزش میداد كه من به عنوان یك حسابدار دوره دیدة متخصص كه روزی در شركت مهمی چون بیگایت كار میكرد، هیجانزده شده بودم. مطالب طوری دقیق و استادانه مطرح میشد كه هرگاه سعی میكردیم از "چرخ? دوندگیهای بیحاصل" گریز بزنیم، فراموشمان میشد كه در حال یادگیری مطلبی هستیم. زمان به سرعت میگذشت. انجام این آزمایش تا بعدازظهر طول كشید ولی با این حال آن روز به یكی از هیجانانگیزترین و جالبترین بعدازظهرها تبدیل شد. و فرصتی پیش آمد تا من و دخترم در خصوص موضوعاتی كه تا آن زمان راجع به آنها صحبت نكرده بودیم، گفتگو كنیم. برای منِ حسابدار انجام بازیی كه نیازمند یك لیست حقوقی و ترازنامة مالی بود، كار آسانی به نظر میرسید بنابراین آن وقت داشتم كه بتوانم دخترم و دیگر شركتكنندگان را با مفاهیمیكه نمیشناختند، آشنا كنم. من اولین نفر و تنها فرد گروه آزمایشی بودم كه توانستم آن روز از "چرخه دوندگیهای بیحاصل" خارج شوم. در عرض پنجاه دقیقه بیرون آمدم، گرچه بازی تقریباً سه ساعت طول كشید. در میز ما یك بانكدار، یك تاجر و یك برنامهنویس كامپیوتر حضور داشتند. آنچه مرا شدیداً متحیر میكرد این بود كه چطور ممكن است این افراد در حوض? حسابداری و سرمایهگذاری كه از ضروریات كارشان است، اطلاعات ناچیزی داشته باشند. متعجب بودم از اینكه این افراد چگونه امور مالی خودشان را در زندگی روزمره و واقعیشان مدیریت میكنند؟ در مورد دختر نوزده سالهام این موضوع عجیب نبود ولی برای افراد بالغ و باتجربهای كه حداقل دو برابر او سن داشتند این مسأله توجیه ناپذیر بود. پس از اینكه موفق شدم از "چرخ? دوندگیهای بیحاصل" خارج شوم، دو ساعت بعدی را به تماشای دخترم و آن آدمهای تحصیلكرده و مرفهی كه گردانه را میچرخاندند پرداختم. اگرچه از اینكه آنان چیزهای زیادی یاد میگیرند خوشحال بودم ولی از طرفی از اینكه چقدر اطلاعات ما بزرگترها از اصول ساد? حسابداری و سرمایهگذاری كم است متأثر شده بودم. آنها نمیتوانستند رابط? میان ترازنام? مالی و درآمدشان را درك كنند. در حین خرید و فروش داراییهاشان فراموش میكردند كه هر معامله میتواند بر روی "جریان نقدینگی" ماهیان? آنها اثرگذار باشد. با خود فكر كردم چند میلیون نفر در دنیای واقعی در تنگناهای مالی دستوپا میزنند، تنها به این علت كه هرگز این موضوعات را نیاموختهاند؟ به خودم گفتم جای شكرش باقی است كه حداقل اكنون در بازی اوقات خوبی را سپری میكنند و به خاطر برنده شدن به موضوع دیگری فكر نمیكنند. پس از اینكه رابرت اتمام مسابقه را اعلام كرد، به ما پانزده دقیقه مهلت داد تا در بین خودمان به نقد و بررسی بازی "چهار راه پولسازی" بپردازیم. تاجری كه در میز ما بود خوشحال به نظر نمیرسید. او از این بازی خوشش نیامده بود. با صدای بلند گفت: "من نیازی به دانستن اینها ندارم میتوانم حسابدار، بانكدار و وكیل استخدام كنم تا این چرندیات را به من توضیح دهند." رابرت در پاسخ به او گفت: آیا تا به حال به این موضوع دقت كردهاید كه حسابداران بیپول زیادی در اطرافتان وجود دارد؟ مانند بانكداران و وكلا و كارگزاران بورس و دلالان معاملات املاك بیچیزی كه آه در بساط ندارند؟ آنها خیلی میدانند و اغلب آدمهای باهوشی هستند اما اكثرشان پولدار نیستند. چرا كه مدارس ما آنچه ثروتمندان میدانند را به مردم آموزش نمیدهند و ما تحت تعلیم همین افراد آموزش ندیده قرار میگیریم. تصور كنید یك روز كه در بزرگ راهی به سوی محل كارتان در حركت هستید در ترافیك گیر میكنید و برای رسیدن به كارتان تلاش و تقلا میكنید و با اضطراب و نگرانی این طرف و آن طرفتان را نگاه میكنید. ناگهان بهطور اتفاقی در سمت راستتان چشمتان به حسابدارتان میافتد كه او نیز در همان ترافیك گیر افتاده است. و وقتی به چپ نگاه میكنید، بانكدارتان را میبینید. این موضوع میتواند برای شما یك نكت? آموزشی داشته باشد. برنامهنویس كامپیوتر هم كه از این بازی خوشش نیامده بود گفت: "من میتوانم نرمافزاری بخرم كه این موضوع را به من آموزش دهد." بانكدار خودش را در صندلی جابهجا كرد و گفت: "من اینها را در دانشگاه خواندهام. منظورم قسمتهای حسابداری است ـ اما هیچ وقت نفهمیدم چطور میتوانم آنها را در زندگی روزمره به كار بگیرم. حالا میفهمم. باید خودم را از "چرخ? دوندگیهای بیحاصل" بیرون بكشم. اما بیش از همه نظر دخترم مرا تحت تأثیر قرار داد. او گفت: آموزش خوبی بود. "دربار? نقش پول و چگونگی سرمایهگذاری خیلی چیزها فهمیدم." و ادامه داد: " اكنون میدانم كه باید حرفهای انتخاب كنم كه مایل به انجامش هستم نه كاری كه به خاطر امنیت شغلی یا سودآوری و حقوقش باشد. اگر هدف اصلی این بازی را فهمیده باشم این است كه آزادم هر رشتهای را كه دوست دارم بخوانم و مجبور نیستم حرفهای را انتخاب كنم كه صرفاً بازار كار خوبی دارد. اگر این موضوع خوب برایم جا بیفتد، دیگر لازم نیست مانند بیشتر هم كلاسیهایم نگران امنیت شغلی و بیمه بازنشستگی تأمین اجتماعی باشم." پس از آزمایش، نتوانستم بیشتر بمانم و با رابرت صحبت كنم. اما قرار شد كه برای گفتگوی بیشتر در خصوص پروژهاش، هرچه زودتر قرار ملاقاتی ترتیب دهیم. میدانستم كه او قصد دارد با استفاده از بازی به دیگران كمك كند تا اطلاعات مالیشان را افزایش دهند و به همین دلیل مشتاق بودم مطالب بیشتری راجع به پروژهاش بدانم. هفت? بعد من و همسرم قرار شامی با رابرت و همسرش ترتیب دادیم. گرچه این اولین قرار ملاقات ما بود، ولی حس میكردیم سالهاست همدیگر را میشناسیم. فهمیدیم كه نقاط مشترك زیادی داریم. از هر دری صحبت كردیم. از بازی و ورزش گرفته تا رستوران و نقطه نظرات اقتصادی و اجتماعی و مراقبتهای پزشكی. ما از دنیای در حال تغییر سخن گفتیم: آیا فرزندان ما باید برای بازنشستگی 75 میلیون نفر كه خود، با زاد و ولد باعث انفجار جمعیت میشوند، هزینه پرداخت كنند؟ و نگران این موضوع بودیم كه آیا مردم خودشان متوجه شدهاند كه چقدر تكیه داشتن برحقوق مستمری بازنشستگی میتواند خطرناك باشد؟ نگرانی اصلی رابرت بیشتر در خصوص ایجاد شكاف طبقاتی میان اغنیاء و مردم معمولی در آمریكا و سراسر جهان بود. او یك مدیر و كارفرمای اقتصادی خود ساخته و خود تدبیر بود كه به سراسر دنیا سفر كرده و سرمایهاش را طوری مدیریت كرده بود كه میتوانست در سن 47 سالگی بازنشسته شود. ولی این كار را نكرد. چون همان نگرانیهایی را داشت كه من برای فرزندانم داشتم. او میدانست كه جهان در حال تغییر است ولی تعلیم و تربیت همپای آن تغییر نكرده است. بر طبق نظر رابرت، بچهها سالیان سال در یك سیستم آموزشی كهنه و منسوخ مطالبی میآموزند كه هیچ كاربردی ندارد و برای ورود به جهانی آماده میشوند كه دیگر وجود ندارد. امروزه بدترین نصیحت ممكن برای كودكان و نوجوانان این است: به مدرسه برو، نمرات خوبی بگیر تا شغل مطمئنی پیدا كنی. او در ادامه میگوید: "این نصیحت دیگر قدیمیشده و به درد نمیخورد. اگر میدانستید هم اكنون در آسیا، اروپا و آمریكایجنوبی چه اتفاقاتی رخ میدهد، مانند من نگران میشدید. او اعتقاد دارد این نصیحت بدی است، چون اگر میخواهید فرزندانتان در آینده امنیت مالی داشته باشند، نباید از آنها انتظار داشته باشید با قوانین كهنه و قدیمی وارد بازی جدید شوند. این امر ریسك بالایی دارد. از او پرسیدم: منظورش از "قوانین كهنه قدیمی" چیست؟ او پاسخ داد: "افرادی مثل من با قوانینی متفاوت از آنچه شما به كار میبندید، پیش میروند. وقتی شركت یا مؤسسهای كاركنانش را تعدیل میكند چه اتفاقی میافتد؟" من جواب دادم "عد? زیادی كارشان را از دست میدهند، خانوادهها تحت فشار قرار میگیرند و نرخ بیكاری افزایش مییابد." "بله درست است اما چه اتفاقی برای خود آن شركتها میافتد به خصوص اگر یك شركت سهامی عام در بازار بورس اوراق بهادار باشد؟" پاسخ دادم: وقتی شركتها تعدیل نیرو میكنند، بهای سهام شركت بالا میرود. وقتی شركتی هزینههای كاریاش را از طریق مكانیزه كردن یا تعدیل نیروی كار كاهش میدهد، مورد استقبال بازار قرار میگیرد. او گفت: "درست است. هنگامیكه بهای سهام بالا برود. افرادی مثل من یعنی سهام داران پولدارتر میشوند. منظورم از "قوانین متفاوت دیگر" همین است. سرمایهگذاران و سهامداران برنده میشوند در حالی كه كارمندان میبازند." رابرت نه تنها تفاوتهای میان كارمند و كارفرما را برشمارد بلكه توضیح داد كه چطور كنترل كردن زندگی به دست خودتان از سپردن آن به دیگران متفاوت است. من گفتم: "اما برای اكثر مردم درك علت این اتفاقات دشوار است و اینطور برداشت میكنند كه این به هیچ عنوان وضعیت عادلانهای نیست." او گفت: و درست به همین علت، احمقانه است كه به فرزندانمان فقط بگوییم: "خوب درس بخوان" همچنین احمقانه است اگر تصور كنیم سیستم آموزشی مدارس، بچههای شما را برای ورود به دنیایی كه پس از فارغالتحصیلی با آن مواجه میشوند، آماده میسازد. تكتك فرزندان ما نیازمند آموزشهای بیشتر هستند. آموزشی متفاوت با قوانین و روشهای متفاوت. پول قوانینی دارد كه ثروتمندان مطابق با آن بازی میكنند و 95 درصد دیگر مردم، قوانینی به كار میبرند كه در خانه یا مدرسه آموختهاند و دقیقاً به همین علت است كه نصیحت قدیمیِ "سخت درس بخوان و شغل مناسبی پیدا كن"، بسیار ریسكپذیر است. امروزه بچهها به آموزشهای حرفهایتری نیاز دارند. علیرغم اینكه تعداد كامپیوترهای موجود در كلاسهای درس را افزایش دادهاند و هزینههای زیادی صرف آموزش میشود، سیستم آموزشی موجود پاسخگوی نیاز بچهها نیست. چگونه یك سیستم آموزشی میتواند موضوعی را به دیگران آموزش دهد كه خود از آن بیاطلاع است. چگونه والدین میتوانند مطالبی را آموزش دهند كه در سیستم آموزشی مدارس وجود ندارد؟ چطور میتوانید به فرزندتان حسابداری یاد بدهید؟ آیا حوصلهشان سرنمیرود؟ وقتی خودتان به عنوان والدین از ریسك كردن میترسید چطور میخواهید سرمایهگذاری كردن را به فرزندتان آموزش دهید؟ من به این نتیجه رسیدهام كه به فرزندم آموزش دهم هوشیارانه بازی كند نه اینكه در جستجوی شغل امنی باشد و محتاط عمل كند. از رابرت پرسیدم: خوب تو چطور به یك بچه در خصوص پول و مطالبی كه در خصوصش صحبت كردیم آموزش میدهی؟! چطور میتوانیم موضوع را برای والدینی كه حتی خودشان اطلاعاتی در این زمینه ندارند، جا بیندازیم؟ او گفت: "من در این خصوص كتابی نوشتهام" "كتابت كجاست؟" در كامپیوترم است. سالهاست كه به صورت نامنظم و طبقهبندی شده در آنجا مانده است. گهگاهی مطالبی به آن میافزایم اما تا به حال فرصت جمع و جور كردنش را پیدا نكردهام. پس از اینكه كتاب قبلیام پرفروشترین كتاب سال شد، نگارش آن را شروع كردم ولی هنوز موفق نشدهام تمامش كنم. هنوز هم مطالبش دستهبندی نشده است. واقعاً هم مطالبش پراكنده و دستهبندی نشده بود، پس از مطالع? یادداشتها و نوشتههای پراكنده، به این نتیجه رسیدم كه كتاب با ارزشی است و خصوصاً در این زمان? پر تغییر، ضروری است كه در اختیار دیگران نیز قرار گیرد. ما توافق كردیم كه كتاب رابرت را متفقاً بنویسیم و چاپ كنیم. از او بپرسیدم" به نظر او یك نوجوان چه میزان اطلاعات مالی نیاز دارد؟" او گفت: بستگی به آن نوجوان دارد. او میدانست كه خودش در سنین پایین دلش میخواست پولدار شود و این شانس را داشت كه راهنمای پولداری چون پدر ثروتمند داشته باشد. رابرت گفت: آموزش شالودة موفقیت است. همانگونه كه داشتن مهارتهای تحصیلی برای زندگی امری ضروری است، داشتن مهارتهای ارتباطی و مالی نیز از اهمیت زیادی برخوردار است. آنچه پیش روی شما است، داستان دو پدر ثروتمند و پدر فقیر رابرت است. كه مهارتهای زیادی در طول دوران زندگیاش است به او آموختهاند. تفاوت میان دو پدر، دورنمای مهمی ارائه میدهد. كتاب توسط من گردآوری، ویرایش و چاپ شده است. به خوانندگان كتاب به ویژه حسابدارانی كه این كتاب را مطالعه میكنند، توصیه میكنم اطلاعات پیشین خود را موقتاً كنار گذاشته و بدون تعصب و پیش داوری، ذهنشان را برروی نظراتی كه رابرت ارائه داده است، باز نگه دارند. گرچه بسیاری از عقاید او اصول و قوانین تایید شدة حسابداری امروز را به چالش میكشد، اما در عینحال بینش با ارزشی نسبت به روش سرمایهگذاران واقعی و تجزیهوتحلیل تصمیمات آنها در خصوص سرمایهگذاری ارائه میدهد. وقتی ما به عنوان والدین به فرزندانمان توصیه میكنیم كه "به مدرسه برو، سخت درس بخوان تا شغل خوبی پیدا كنی"، اغلب این كار را براساس عادت انجام میدهیم. چرا كه این توصیه تا مدتها توصیه خوبی بوده است. وقتی با رابرت آشنا شدم، نظراتش خیلی روی من اثر گذاشت. از آنجایی كه او تحت تعلیم دو پدر قرار داشت، یاد گرفته بود تا برای رسیدن به دو هدف مختلف و متفاوت تلاش كند. پدر تحصیلكردهاش همیشه توصیه میكرد كه در شركت یا مؤسسهای كار كند اما پدر ثروتمندش او را به راهاندازی شركت خودش تشویق میكرد. هر دو مسیر نیازمند آموزش بود اما موضوع آموزش هر كدام با دیگری كاملاً فرق داشت. پدر تحصیلكرده همیشه رابرت را تشویق میكرد كه فرد باهوشی باشد اما برعكس پدر ثروتمند معتقد بود باید یاد بگیرید چطور افراد باهوش را به استخدام خود درآورید. داشتن دو پدر مشكلات زیادی به همراه داشت. پدر واقعیش رئیس آموزشوپرورش ایالت هاوایی بود. آن زمان كه رابرت 16 ساله بود این تهدید كه اگر "خوب درس نخوانی، شغل خوبی پیدا نخواهی كرد"، تأثیر چندانی روی او نداشت. او از همان ابتدا میدانست كه هدفش تأسیس شركت خودش است، نه كار كردن در شركتهای دیگران. در حقیقت اگر راهنماییهای عاقلانه و پافشاری مشاور مدرسه نبود، رابرت هیچگاه وارد دانشگاه نمیشد. و خودش همیشه این موضوع را اعتراف میكند. او مشتاق بود هر چه زودتر كسب و كارش را راهاندازی كند اما سرانجام پذیرفت كه تحصیلات دانشگاهی نیز به نفع او است. صادقانه بگویم، ممكن است عقاید مطرح شده در این كتاب به نظر بسیاری از والدین امروزی بسیار ایدهآل و غیرممكن باشد. برخی از پدر و مادرها حتی فرصت نمیكنند به امور درسی بچههایشان رسیدگی كنند. اما ما به عنوان والدین باید همگام با تغییرات زمانه تغییر كنیم و بدون تعصب و تنگنظری ذهنمان را برای ورود نظرات و عقاید نو و تازه باز نگه داریم. وقتی فرزندانمان را به حقوقبگیری تشویق میكنیم، در واقع تشویقشان میكنیم تا گاهی حتی بدون اینكه قولی برای بازنشستگیشان گرفته باشند، بیشتر از آنچه حقیقتاً حقشان است در طول زندگیشان مالیات بدهند. مالیاتها بالاترین هزینههای زندگی اشخاص را تشكیل میدهند و این یك واقعیت است. در حقیقت بیشتر خانوادهها از ماه ژانویه تا اواسط ماه می كار میكنند كه بتوانند هزینههایشان را بپردازند. ما نیازمند راهكارهای جدید و تازه هستیم، و این كتاب آنها را پیشرویمان قرار میدهد. رابرت معتقد است ثروتمندان به گونهای دیگر به فرزندانشان آموزش میدهند. سر میز شام كلاس درس آنهاست. این نظرات و عقاید ممكن است موضوع مورد بحث شما با فرزندانتان نباشد، اما از اینكه آنها را میخوانید سپاسگذارم. توصی? من به شما این است كه تحقیق كنید. من به عنوان یك مادر و یك حسابدار متخصص، معتقدم ایدة گرفتن نمرات خوب و یافتن شغل مناسب یك ایدة قدیمی است. باید فرزندانمان را بسیار حرفهایتر راهنمایی كنیم. ما نیازمند نظرات و ایدههای جدید و آموزشهای متفاوت هستیم. شاید بهتر است بگوییم تلاش كنند كه كارمندان خوب و موفقی باشند و در عینحال برای راهاندازی شركت و مؤسسه خودشان نیز همت كنند. به عنوان یك مادر امیدوارم این كتاب به دیگر والدین نیز كمك كند و رابرت امیدوار است مردم با خواندن این كتاب متوجه شوند كه اگر بخواهند میتوانند به سعادت، خوشبختی و رفاه برسند. اگر شما امروز یك باغبان یا سرایدار یا حتی بیكار هستید میتوانید به خودتان و همة آنهایی كه دوستشان دارید، آموزش دهید كه چطور مراقب زندگی مالیشان باشند. یادتان باشد نبوغ و شمّ مالی، یك جریان فكری است كه ما از طریق آن میتوانیم مشكلات مالیمان را حل و فصل كنیم. امروزه ما با تغییرات تكنولوژیكی و جهانیای روبرو هستیم كه قابل مقایسه با موارد مشابه در گذشته نیست. هیچكس گویبلورین ندارد، ولی یك حقیقت مسلم وجود دارد: تغییرات بسیار سریعتر و بیشتر از آنچه ما فكرش را میكنیم، به وقوع میپیوندد. چه كسی از آینده خبر دارد؟ اما هر اتفاقی كه بیفتد، ما دو راه بیشتر نداریم: یكی اینكه در بازی زندگی محتاطانه عمل كنیم یا اینكه با آماده سازی، آموزش و بیدارسازی شمّ مالی خود و فرزندانمان، هوشیارانه بازی كنیم. فروشگاه اینترنتی 30بوک
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.