نظر خود را برای ما ثبت کنید
انتشارات هوپا منتشر کرد:
آذر روزی معمولی را سپری میکند؛ پر از هیاهوی کار و زندگی و آدمها. اما روزمرگیاش بهناگاه به رویدادی غیرمنتظره بدل میشود؛ رویداد گمکردن مسیر خانه و ورود به «شهر ماه خونین».
همهچیز تنها به خوابی میماند، خوابی که آذر بهدنبال بیدارشدن از آن و یافتن راهی است تا به دنیای خودش بازگردد.
آذر نمیداند که این آغازی است که با دیدار درخت پیر رقم میخورد؛ پیردرختی که از سلطهی سیاه جادوگران بر جنگل و جنگی قریبالوقوع برای آذر میگوید. دختر جوان بهتدریج درمییابد که در میانهی تاریکی و سیاهی گرفتار شده... همچون کابوسی که تازه شروع شده باشد...
فروشگاه اینترنتی 30بوک
کتاب شهر ماه خونین از سایت گودریدز امتیاز 3.2 از 5 را دریافت کرده است.
شهر ماه خونین رمان فانتزی و خیالانگیزی است که به لیست پرفروشترینها راه یافته است، اثری قدرتمند که به عنوان اولین رمان این نویسنده جوان طرفداران زیادی پیدا کرده است. داستانی که در شهری هولناک و یک دنیای موازی رخ میدهد، شهر ماه خونین. شهری که آدمهایش همزاد دنیای واقعی هستند، ولی به زودی آذر قهرمان این رمان درمییابد که این یک شهر خشکوخالی فقط با آدمهای معمولی نیست، یک شهر جادویی است که شخصیتهایی عجیبی نیز در آن زندگی میکنند. شخصیت اصلی این رمان، دختری به نام آذر در این شهر گرفتار میشود و باید هر طور شده خودش را به دنیای واقعی برگرداند. دختر جوان بهزودی درمییابد که در میانهی تاریکی و سیاهی گرفتار شده است، کابوسی زنده که پیردرختی متصل به دنیای جادوی سیاه همچون کابوسی زنده در آن ریشه دوانده است.
طی چند دهه اخیر ادبیات فانتزی تبدیل به ژانری محبوب و پرطرفدار در دنیای ادبیات شده است. کتابِ شهر ماه خونین هم کتابی فانتزی برای نوجوانان است که نویسنده سعی کرده است در آن عشق ورزیدن و نترس بودن در برابر ترسهای بیخودی و خیالی را به نوجوانان نشان بدهد.
«میتوانست دستان پیرش را به خاطر بیاورد؛ وقتی میخواست تسکینش دهد. میتوانست در شلوغی، میان دهها نفر، نگاه مهربانش را تشخیص دهد. میدانست حتی اگر در بلندترین نقطهی یک کوه بایستد، باز هم میتواند بین یکمیلیون نفر او را پیدا کند. پلیور قرمزش را به یاد میآورد؛ در حالیکه پشت پنجره به تماشای آسمان ایستاده بود. صدای گرمش توی گوشش بود؛ وقتی پشت تلفن با حرارت میگفت سلام و میل به زندگی را در رگهایش جاری میکرد. بوی عطر تندش را به خاطر داشت که وقتی رد میشد، دقایقی طولانی در فضا میپیچید. دستانش را به یاد میآورد که مثل بادبزن، سریع و بیتوقف به نشانهی خداحافظی در هوا تکانشان میداد؛ جانانهترین خداحافظیای که در عمرش دیده بود. چشمان درشت و قهوهای اش را به یاد داشت که وقتی میخواست خبر بدی به او بدهد، مثل شیشه میدرخشیدند. دستخط زیبایش را با آن خطوط کشیده و باریک میشناخت؛ با هر رنگ و هر خودکاری که مینوشت، باز هم دستخط خاصی بود. چال گونههایش را یادش بود؛ وقتی میخندید و چهرهاش میشکفت، نگاهش را وقتی چیزی برای گفتن نداشت؛ نه کلمهای و نه سخنی؛ وقتی فقط کنارش میماند و نگاهش میکرد و منظورش این بود که میفهمد و درک میکند. همهی اینها متعلق به یک نفر نبود. اینها را در ذهنش از آدمها نگه میداشت. از هرکدام نشانهای در یادش میماند. هر کسی امضای خودش را داشت؛ چیزی که او را با دیگران متفاوت میکرد.»
«بهمحض اینکه وارد سالن شدم و نمایش را دیدم، چنان محو تماشای اجرای گروه و داستان فوقالعادهاش شدم که همهچیز یادم رفت. بازیگری که نقش شاهلیر را بازی میکرد توجه همه را به خود جلب کرده بود. همیشه دوست داشتم اجرای نمایشنامهای از شکسپیر را ببینم؛ برایم مهم بود. ارزش دویدن در باران را داشت. هیچوقت از این کارها نکرده بودم، اما بعد از نمایش، جلوی سالن رفتم. میخواستم از پیرمرد بهخاطر اجرای محسورکنندهاش تشکر کنم. خیلیهای دیگر هم خوششان آمده بود و من تنها جلو نرفته بودم. وقتی نزدیک شدم، فهمیدم که پیر نیست و جوان است. از دور نمیشد تشخیص داد. جلوی ما ریش مصنوعیاش را درآورد. انگار چند نفر دیگر هم مثل من جا خورده بودند، چون صدای خندهشان را شنیدم. بعد احساس کردم نگاهی روی من سنگینی میکند. دیدم که همان مرد دارد نگاهم میکند. یاد لباسهایم افتادم که وضعیت افتضاحی داشتند. سریع از بین جمعیت رد شدم و خودم را به سالن ورودی رساندم. ابرها همچنان میباریدند. مدتی روی یکی از صندلیهای انتظار نشستم تا باران بند بیاید. اما انگار حالاحالاها قصد بندآمدن نداشت. باران شلاقی میبارید. سالن کمکم داشت خالی میشد. حتی بازیگرها هم داشتند میرفتند. دیگر وقت ماندن نبود. باید مثل قبل، زیر باران میایستادم و تاکسی میگرفتم. چتر هم نداشتم. دوباره نمیتوانستم عینکم را به چشم بگذارم. تا چشمم به تاکسیای میافتاد، مسافری سوار میشد و تاکسی پر میشد و میرفت.»
«یغما را سه ماهی بود که میشناخت. فقط سه ماه بود که در آن مدرسه کار میکرد. همینقدر هم کافی بود که جایی در دلش باز کند. نه اینکه کار خاصی کرده باشد، نه. آذر از همان اول، حس خوبی به او پیدا کرده بود. معمولاً مدتها طول میکشید تا با کسی صمیمی شود، اما این اتفاق در مورد یغما نیفتاده بود. شاید بهخاطر گرمی رفتار خود یغما هم بود. یغما اولین کسی بود که آذر اینقدر زود زندگیاش را برایش تعریف کرد. مثلاً به او گفته بود که با پدرش به سالنهای بزرگ تئاتر میرفت. حتی برایش تعریف کرده بود که قبلاً در دو نمایش کودک بازی کرده بود و به مدت دو ماه مرتب اجرا داشت. بااینکه خیلی وقت بود کار تئاتر نکرده بود، دوست داشت همهی این چیزها را در مورد خودش و پدرش تعریف کند. یغما زیاد از خودش حرف نمیزد. بیشتر، از او سؤال میکرد. میپرسید که بعد از کار، کجاها میرود و چه چیزهایی را دوست دارد. همیشه دوست داشت بشنود. شنوندهی خیلی خوبی بود. هر چه آذر تعریف میکرد، با جانودل میشنید و خیلی جاها همدلی یا راهنمایی میکرد. آذر احساس میکرد در مورد او کنجکاو است که اینقدر سؤال میکند. همین سؤالهایش باعث شده بود آذر خیالاتی در سرش بپروراند و فکر کند که یغما او را دوست دارد. اما دست نگه داشته و به کسی نگفته بود. گذاشته بود زمان بگذرد. اما او را از دور برانداز میکرد. قدِ بلندی داشت و حسابی لاغر بود. ریش کمپشتی گذاشته بود و هر وقت میخواست چیزی بگوید، اول ریشش را میخاراند. در عوضِ ریشهای فِرَش، موهای خوشحالتی داشت که کمی نیست به موهای معلمهای مرد دیگر بلندتر بودند.»
شهر ماه خونین یک داستان فانتزی است و در دسته ادبیات گمانهزن قرار میگیرد. این کتاب داستان یک خانم معلم است که تصمیم میگیرد یک نمایش تئاتر با شاگردانش اجرا کند. همه چیز به خوبی پیش میرود و آذر، خانم معلم داستانِ ما، بعد از اتمام کلاس با خواستگارش قرار میگذارد. گرچه او اصلاً دلش نمیخواهد به سرِ این قرار برود اما مادرش او را مجبور میکند به دیدن این خواستگار برود. آذر سوار تاکسی میشود اما بعد از پیادهشدن از تاکسی، متوجه میشود در مکانی نامعلوم و غریبه است. او هر چه به اطراف نگاه میکند آنجا را نمیشناسد تا اینکه به سمت رودخانه میرود و مرد قایقرانی را میبیند. مرد قایقران به او قول میدهد او را به خانه برساند به شرط آنکه به بالای سرش نگاه نکند اما آذر با اینکه قول میدهد به حرف قایقران گوش نمیکند و وارد بدترین کابوس عمرش میشود: «شهر ماه خونین». تمام مردم در این شهر یک همزاد دارند و اگر در این شهر بمیرند، در دنیای واقعی نیز میمیرند و بنابراین آذر باید با موجودات عجیب این شهر مقابله کند تا بلکه بتواند دوباره خودش را به دنیای واقعی برساند.
• پرنیان شب اثر پونه سعیدی نویسندۀ ایرانی است. این کتاب داستان دختری به نام مینو است که به طرزی عجیب نوعی خالکوبی روی کتفش شکل میگرد و این خالکوبی او را مجبور به عضویت در گروهی میکند که خونآشام هزار ساله رئیس آن است.
• سرزمین آدرینا اثر مهدی نوری صادقی نویسندۀ ایرانی است. این کتاب داستان دو شخصیت به نامهای آترین و تینا است که در کلبهای قدیمی گرفتار شدهاند و سعی دارند راه خروجی برای ایم مخمصمه بیابند. تینا الان یک طوطی است اما قبلاً یک آیف بوده که میتوانسته به شکل انسان در بیاید اما حالا با شکست سرزمین آدرینا به شکل طوطی باقی مانده است. آترین نهایت سعیاش را میکند تا خودش و تینا را نجات بدهد.
زهرا سعیدزاده نویسندۀ جوانِ ایرانی است که در سال 1366 به دنیا آمد. تحصیلاتش را در رشتۀ کامپیوتر به پایان رساند و از کودکی عاشق کتابخواندن بود. او از طرفداران پروپاقرص هری پاتر، ارباب حلقهها و نارنیا است و در 14 سالگی تصمیم گرفت خودش قصههای فانتزی و تخیلی را خلق کند.
نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.
اصلا کتاب رو پیشنهاد نمیکنم کتاب های فانتزی نیاز به فضاسازی فوق العاده دارن تا خواننده بتونه از داستان لذت ببره ولی نویسنده نه فضاسازی خوبی داره نه قلم خوبی قلم نویسنده طوریه که انگار داستان برای کودکان 9 ساله نوشته شده پولتون رو صرف خرید کتاب بهتری کنید