هزار فصل رستاخیز

(0)

1,050,000ریال

945,000 ریال

دفعات مشاهده کتاب
278

علاقه مندان به این کتاب
4

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب هزار فصل رستاخیز

انتشارات صدای معاصر منتشر کرد:
بازهم قصد پیچاندن مرا دارد. عادت کرده ام به معماهایی که برایم می سازد. اوایل سعی می کردم که حل کنم آن ها را اما دیگر حال و حوصله بیست سؤالی اش را ندارم. خودش اما می خواهد ادامه بدهم. از هم خداحافظی می کنیم. او زودتر می رود و می گوید که باید در شرکت باشد. حساب سفارش هایمان را می کند و محو می شود. به جای خالی اش روی صندلی مقابلم نگاه می کنم. لحظه ای دلم برایش تنگ می شود. حساب دعواهایمان جدا اما احساس می کنم هنوز به شدت دوستش دارم. هنوز هم می خواهمش اما او با من همراهی نمی کند. تقصیر خودش است. خودش خواسته که بماند و نیاید. هزار بار خواستم که به من بدهد آن مدارک لعنتی اش را اما هر بار بهانه ای آورد و دعوایمان شد. هزار هزار دقیقه مکالمه بین خودمان را از حفظ شده ام دیگر، مثل هزارپایی باحوصله، قدم به قدم برای جلب رضایتش راه رفته ام. و هزار راه رفته و نرفته را آزمودم. نشد. نخواست؛ نمی خواست. من چه باید می کردم؟ بازهم صبر؟ شش سال است که دنبالش رفتم و آمدم که بیا و برویم. اما نمی خواهد لجباز. بچه ها را هم کشانده طرف خودش. جبهه حق و باطل درست کرده. بچه ها دیگر کمتر مرا می خواهند کمتر تلفن می زنند. کمتر به من می گویند؛ مادر. دلم لک زده برای مامان گفتنشان. الهی بمیرم، چه کرده ام با آن ها؟.
فروشگاه اینترنتی 30بوک

نقد و بررسی تخصصی نقد و بررسی تخصصی

جملات درخشانی از کتاب هزار فصل رستاخیز:

«ساعت ۱۲ و ۳۳ دقیقه شب است. پشت پنجره، تنها نشسته‌ام و به صدای شرشر ریزش آب باران از ناودان آپارتمان همسایه گوش می‌دهم. بچه‌ها خانه نیستند. به من نگفته‌اند که کجا می‌روند. دو سالی هست که دیگر از من اجازه بیرون رفتنشان را نمی‌گیرند. نمی‌دانم، شاید در کافه‌ای یا میهمانی دخترانه‌ای باشند. حرص خوردن هم فایده‌ای ندارد، آن‌ها کار خودشان را می‌کنند. سعی می‌کنم صدای باران را از روی تک‌تک قطراتش بشمارم. به زاویه سایه‌ام روی پرده سفید پنجره رو به کوچه نگاه می‌کنم. حس عجیبی دارم از تلاقی صدای باران و زاویه سایه روی پنجره که گویی با من از گذشته‌ها حرف می‌زنند. لب‌های سایه باز و بسته نمی‌شوند اما می‌فهمم دلیل آن خاموشی بی‌دلیل را. شاید وجدانم است که دارد به من تلنگر می‌زند. اما از وقتی که پروانه چمدانش را بست و فریاد زد که تو وجدان نداری و رفت، حس می‌کنم واقعاً چیزی به نام وجدان در چنبره وجودم خشکیده. حس تنهایی به من دست می‌دهد وقتی به رفتن پروانه فکر می‌کنم و همین احساس تنهایی است که وادارم می‌کند تا تمام خاطرات بودنِ با او را مرور می‌کنم و همه لحظات با هم بودن را که از همان روزهای اولِ حضور در کلاس قرآن مشترکمان شکل گرفت، تا وقتی که در کوچه‌پس کوچه‌های شهر، سایه‌ به سایه چادر سیاه کوچکش پی او می‌گشتم، به یاد بیاورم. پروانه قرآن را باصدای محزونی می‌‌خواند، از همان صداها که زن‌ها در مجالس ختم قرآنشان می‌خوانند. بچه بودیم. هر دو دوازده سیزده ساله.»

«لعنت به من. هر چه می‌کشم از دست خودم است. همان روز که خانم کشاورز گفته بود هیچ معلم زبان آلمانی اینجا نمی‌شناسد، باید ذهن پروانه را منحرف می‌کردم تا از این خیال بیرون بیاید. اما حالا خیلی دیر شده بود و او تصمیمش را گرفته بود. باید منصرفش می‌کردم. اصلاً او کی وقت می‌کند غیر از کلاس‌های مدرسه‌اش به کلاسی دیگر برود؟ مگر می‌تواند این همه وقتش را صرف چیزهای ابلهانه کند؟ به او گفتم که درسش را بخواند و فکر کارهای پوچ دیگر نباشد. حسابی از دستش دلخور بودم. کم‌کم داشت بین ما کدورتی سنگین سایه می‌انداخت. نمی‌خواستم با او بجنگم اما حسی از درون وادارم می‌کرد که با پروانه مخالفت کنم. هر چه کردم، سنگی بود که به ته چاهی خشک‌وخالی می‌انداختم. هر چه گفتم حدیث ماندن بود در گوش باد. و هر چه تلاش کردم به نتیجه نرسید. لعنت به خودم. پروانه هرروز آن کتاب کذایی را می‌گرفت و به منزل خانم کشاورز می‌رفت. چه باید می‌کردم؟ چطور باید پروانه را از آن کتاب جدا می‌کردم؟ نمی‌شد. نمی‌توانستم. مثل کوهی پر غرور اما سنگی شده بودم که دلش می‌خواست تپه‌ای می‌بود تا پروانه‌ای بتواند روی گل‌هایش بنشیند. مثل رودخانه‌ای خروشان شده بودم که ماهیان قزل آلا خلاف جهت حرکتش شنا می‌کردند.»

«راس می‌گفت آقاجانم. من همیشه در خواندن نماز صبحم تنبلی می‌کردم. غافل که شد از من دور از چشمش، رفتم گوشه محراب که خلوت بود، ایستادم به نماز. باید نیت میکردم. چه نیتی کنم خدایا؟ تو که درخواست مرا می‌دانی. چه بگویم به تو؟ بگویم دو رکعت نماز چه می‌خوانم؟ یادم آمد که مادربزرگم می‌گفت هر وقت که درماندید، دو رکعت نماز حاجت بخوانید. خدا گره از کارتان باز می‌کند. پس نماز حاجت می‌خوانم. بستمش. آن قدر محکم که گویی دلم را به ضریح شش گوشه کربلا زنجیر کرده‌ام. انگار که به دست‌بریده ابوالفضل آویختمش. قربه الی الله... بسم‌الله را نگفته؛ نفسِ قاری قرآن که نزدیک من بود در هم پیچید. همین‌طور که الرحمن می‌خواند، تُکی هم به گیلاس‌های چیده شده درون بشقابش می‌زد. به سرفه افتاد. آن‌چنان سخت که نفسش در نمی‌آمد. دوسه نفری آمدند و بردندش پشت محراب و من این‌ها را می‌دیدم. احمدالله رب‌العالمین، خدایا شکرت. در رحمتت را بروی من باز کردی. این که پرید توی حلق قاری حتماً فرستاده‌ی تو بوده. مثل پشه‌ای که دستور دادی تا گلوی نمرود را بگیرد. نماز را به ذکر عربی و به خیال فارسی تمام کردم. سلام دادم و پریدم پشت میکروفون. چه چیزی بهتر از قرائت سوره تکویر به سبک عبدالباسط در مجلس ختم پدر پروانه؟»

نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی