نظر خود را برای ما ثبت کنید
برای برگشتن دایی مهدی همه به تکاپو افتاده بودند. مادر من نیز به عنوان خواهر بزرگتر از این قائده مستثنی نبود. به افتخار آمدن دایی مهدی بعد از ده سال، قرار بود پدربزرگ مهمانی بزرگی تدارک ببیند. برنامه ریزی را خاله مرجان میکرد و مادر من اجرا. خاله مرجان از فاصله ی زمین تا آسمان با مادر من فرق میکرد. دو خواهر از یک خانواده و یک نوع تربیت اما خصوصیات اخلاقی هر کدام به شکل دیگری بود. خاله تو فاز کلاس و مد و سفرهای دور دنیا بود و مادر من تو فاز روضه گرفتن و مولودی دادن و سفر زیارتی بود. مادر چاق ولی بامزه بود و خاله باریک اندام و خوش استیل که خیلی به سر و وضع خود میرسید. صبحها بدون استثنا کوهنوردی میرفت و بعد شنا. هفته ای چند روز هم به ورزشهای مختلف میپرداخت. به قول خودش ورزشهای باکلاس مثل پیلاتس، تنیس و... هر بار که خاله را توی خانه میدیدم یک جور ماسک روی صورتش بود. یا کیسه ی یخ به دست داشت که تندتند روی پیشانی میگذاشت که مثلاً بوتاکس کرده. به قول مادرم: «اگه بخوایم صورت مرجان رو ببینیم باید خارج از خونه باشد.» از حق نگذریم خاله مرجان زیباست و اصلاً به او نمیخورد که در آستانه ی چهل و پنج سالگی باشد. هر وقت با او بیرون میروم از نگاه های اطرافیان میفهمم که چه قدر مورد توجه است. خاله دو پسر به اسم شاران و شایان دارد که هر دو بسیار مؤدب و مثبت هستند، البته به قول برادرهای من شهرام و شهروز پَپه تشریف دارند.
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.