نظر خود را برای ما ثبت کنید
نشر بیدگل منتشر کرد:
به خودم گفتم: «دارم میمیرم و هر روز و هر لحظه پیش خدا خواهم بود.» خدا را پیرمردی خرفت و عصبانی با موهای آشفته تصور میکردم که پتویی راهراه دور خودش پیچیده است. یادم میآمد انگار قبلاً توی کتاب مقدس خواندهام که پاهایی از جنس بُرنز دارد. پیش خودم فکر میکردم بهشت جای راحتی نیست و از تختخواب، آتش، خورشید، کتاب و غذا خبری نیست؛ آنجا همهچیز در حال سکون است و برگ درختها با وزش باد تکان نمیخورد؛ موسی هم آنجاست و آن پاهای ترسناک بُرنزی. خطاب به خدا گفتم: «لطفاً من رو نبر به بهشت. بذار توی قبرم بمونم و آرامش داشته باشم.» اما میدانستم همچو چیزی را قبول نمیکند. باید بهخاطرِ همۀ گناهانی که مرتکب شده بودم مجازات میشدم، این بار گفتم: «خدایا لطفاً بذار زنده بمونم و توی همین دنیا تاوان کارهام رو بدم. بعدش هم وارد بهشت نشم و همونجا توی قبرم آروم بخوابم.»
| کامینز، هنرمند متخصص دورۀ رکود اقتصادی، به فقر فلجکنندۀ آن دوره، جنسیتزدگیِ لندن و آدمهای نامتعارف و حاشیهای نگاهی عمیق دارد. بخش اعظم داستان دربارۀ توالد و تناسل، کارِ خانه و ایجاد شدن فرصتهای اقتصادی است، اموری که فمینیستهای معاصر آنها را مسائلی در زمینۀ عدالت و برابری دانست. (مجلۀ کِرکِس)
کتاب قاشقهایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم از سایت گودریدز امتیاز 3.9 از 5 را دریافت کرده است.
کتاب قاشقهایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم از سایت آمازون امتیاز 4 از 5 را دریافت کرده است.
قاشقهایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم رمانی از باربارا کامینز نویسندۀ انگلیسی است که اولین بار در سال 1950 منتشر شد. این کتاب اساساً یک زندگینامه محسوب میشود و بخشهای کمی از آن زادۀ تخیل نویسنده است. باربارا کامینز این کتاب را بر اساس ازدواج خودش با جان پمبرتون نوشت که در سال 1935 به جدایی انجامید.
«دنیای رمان کامینز عجیب و شگفتانگیز است... همچنین یک چیز منحصربهفرد در روایتهای او وجود دارد. داستان او همزمان غمانگیز، خندهدار و بسیار دلخراش است و من میتوانم بگویم که این نویسنده یک نابغه است.» - لوسی اسکولز، آبزرور
«این رمان داستانی شگفتانگیز از زنان فقیر، جوان و مسئلۀ ازدواج در لندن دهۀ 1930 است که روایت آن هر کسی را شگفتزده میکند.» - جین یونگ کیم، مجلۀ بامب
«قاشقهایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم به سبک خاصی تعریف شده است و خواندن آن برای درک لحظات تاریک و لذتبخش زندگی ضروری است.» - امی جنتری، شیکاگو تریبون
با اینکه قهرمان داستان قاشقهایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم مصائب دلخراشی را متحمل میشود اما در نهایت موفق میشود زندگیاش را تغییر دهد.
«داستان زندگیام را برای هلن تعریف کردم. رفت خانه و برایم گریه کرد. عصر شوهرش با ظرفی توتفرنگی به دیدنم آمد و دوچرخهام را هم راستوریس کرد. محبت داشت، اما نیازی نداشتم؛ آخر ماجرا برمیگردد به هشت سال پیش و حالا خیلی غصهاش را نمیخورم. البته هنوز کاملاً با آن کنار نیامدهام و گوش شیطان کر خوشحالم که حداقل صبحها که بیدار میشوم در نظرم واقعی نمیآید. زمانی را که سوفیا فرکلاف صدایم میزدند خیلی خاطرم نیست. سعی میکنم همانجا پسِ ذهنم نگهش دارم. بهخاطرِ ساندرو است که نمیتوانم همهچیز را فراموش کنم و اغلب به فنی کوچولوی دوستداشتنی فکر میکنم و افسوس میخورم. کاش کل ماجرا را برای هلن تعریف نمیکردم؛ همهچیز دوباره آمد جلوی چشمم. هنوز هم قیافۀ رنگپریده و معنیدار چارلز جلوی چشمم مجسم میشود و صدای گرفته و مضطربش توی گوشم میپیچید. اتفاقات آن روزها را مدام توی ذهنم مرور میکنم.»
«بعد از قضیۀ آپارتمان هولهولکی رفتیم که خرید کنیم و بیشتر وسایل را از خیابان چاکفارم تهیه کردیم؛ میز بیضیشکل بزرگی به قیمت هفت شیلینگ و شش پنس و صندلیها به قیمت یک شیلینگ و شش پنس. من بیشتر دوست دارم روی چهارپایه بنشینم و برای همین از نجار خواستیم برایمان تعدادی چهارپایه بسازد. همۀ اسباباثاثیهمان را با ترکیب خاصی از سبز مات و سبز مایل به آبی رنگ زدیم. یک پوند برای هر قالیچه، که حداقل دو تا نیاز داشتیم، به نظرمان گران میآمد. خرید ملافه و پتو هم کم مایۀ نگرانی نبود. مجبور بودیم کاناپه را قسطی بخریم و سر پرداخت قسطش مشکل داشتیم و ماهها عقب افتاد؛ چندین بار نزدیک بود آن را ازمان بگیرند، اما بعد برگهای رسمی دریافت کردیم که میگفت کاناپه دیگر بعد از دو سال متعلق به خودمان است. اسباباثاثیهمان را توی آپارتمان جدید چیدیم و دیوارها را رنگ زرد زدیم تا کمی از دلگیری فضا کم کند؛ کلی از پُرزهای قلممو با رنگ قاتی شده بود، ولی یکجورهایی اینطور به نظر میرسید که انگار از قصد بوده.»
«عجیب بود که مرا قبول داشت و سعی میکردم خیلی حرف نزنم که مبادا آدم احمق و املی به نظرش برسم. حتی از سمندرهایم خوشش میآمد و بعضی وقتها که برای شام به خانهاش میرفتیم وارتیِ بزرگ را توی جیبم میگذاشتم و همراهم میبردم. وارتی هم چندان بدش نمیآمد و موقع شام توی تُنگ آب شنا میکرد. این بار سمندری توی جیبم نبود و انتظار داشتم این بار مورد بیمهری قرار بگیرم، اما همینکه رسیدیم آنجا و چارلز همهچیز را دربارۀ برنامۀ ازدواج مخفیانه و مذموم بودنش در نظر بقیه گفت، همدلی نشان داد و کمک کرد. کمی در این باره حرف زدیم و پیشنهاد داد به پدر چارلز تلفن کنیم. چارلز هم همین کار را کرد و گفت که پدرش پشت خط خیلی عصبانی به نظر نمیرسید؛ البته تصمیم گرفته با قطار اولوقت به لندن بیاید و او را در ایستگاه قطار خواهیم دید و تا آن موقع نباید دست از پا خطا کنیم. از نظر من اوضاع چندان بد نبود، اما چارلز خیلی نگران بود. احساس میکردم پدر چارلز بالاخره با ازدواج ما موافقت خواهد کرد، تا حدی به این خاطر که مادر چارلز خیلی از من بدش میآمد.»
رمان قاشقهایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم داستان یک هنرمند است که در دوران رکود با فقر فلجکننده و تبعیض جنسیتی دستوپنجه نرم میکند؛ این رمان همزمان هم تلخ و هم خندهدار است و بیشتر داستان حول مسائلی مانند فرزندآوری، خانهداری و فرصتهای اقتصادی میچرخد که فمنیستهای دوران معاصر این مسائل را از لحاظ برابری جنسیتی زیر سؤال بردهاند. اما سوفیا، شخصیت اصلی رمان، داستان وحشتناک و مرگبار زندگیاش را افسانهوار روایت کرده و خواننده را حیرتزده میکند.
راوی داستان سوفیای بیستویک ساله و سادهلوح است که با چارلز هنرمند و نقاش ازدواج میکند. سوفیا حتی از پس کارهای خانه نیز برنمیآید و هر چیزی که میپزد طعم صابون میدهد و حتی فکر میکند تهوع صبحگاهیاش بهخاطر خوردن توتفرنگی فاسدشده است و متوجه نمیشود که باردار است. این بارداری سوفیا را غافلگیر میکند و شوهرش چارلز که مانند خودش عزم محکم در مورد کنترل بارداری نداشته سوفیا را سرزنش میکند و به او میگوید که به هیچعنوان از ایدۀ پدر شدن و هل دادن کالسکۀ بچه خوشش نمیآید! سپس سعی میکند با گفتن اینکه شاید بچه سقط شود به سوفیا دلداری دهد. خانوادۀ ثروتمند چارلز نیز چیزی جز توصیههای ناپسند و بیفایده برایشان ندارند و نقاشیهای چارلز هم بهندرت به فروش میرود. انگلستان در میانۀ رکود بزرگ قرار دارد و پولی که سوفیا از برنامههای گاهبهگاه مدلینگ به دست میآورد، بیتفاوتی شوهرش برای پرداخت اجاره بها را جبران نمیکند و در نهایت به دلیل بارداری اخراج میشود. آنها سعی میکنند به یک اقامتگاه ارزانتر بروند ولی باز هم نمیتوانند از پس اجارهبها و مشکلات مالی بر بیایند. مشکلدار بودن این ازدواج واضح و قابل پیشبینی است؛ مسئلۀ غیرقابل پیشبینی داستان اما این است که سادگی سوفیا در نهایت همان چیزی است که زندگیاش را تغییر میدهد.
• بندها اثر دومنیکو استارنونه نویسندۀ سرشناس ایتالیایی است. این کتاب داستان زندگی مشترک واندا و آلدو است که مثل باقی زوجها زندگیای پر از سختی، تنش و ملال را پشت سر میگذارند. چندین سال از ازدواج این زوج گذشته و حالا انگار زندگیشان بهبود و روابط خوبی با هم دارند اما اگر از نزدیکتر به زندگی این زوج نگاه کنید مشخص است که زندگیشان در آستانۀ فروپاشی است.
• خانوادۀ ایدئال اثر کاترین منسفیلد نویسندۀ اهل نیوزلند است. این کتاب مجموعهای از داستانهای کوتاه است که نویسنده در این داستانها روزمرگیها و ملال زندگی روزمره را با فضایی متفاوت به تصویر کشیده است. او از لحظات، موقعیتها، رفتارها و احساساتی میگوید که شاید در زندگی روزمره با آن مواجه شویم اما بیتفاوت از کنارشان بگذریم.
• اسید سولفوریک اثر آملی نوتومب نویسندۀ فرانسوی است. نویسنده در این کتاب به جزئیات افکار و رفتار افرادی پرداخته است که در یک برنامۀ تلویزیونی واقعنما که بازسازیای از یک اردوگاه کار اجباری است، شرکت میکنند. او در این رمان اخلاق و قضاوت را زیر سؤال برده و نشان میدهد زمانی که پای خود انسان در میان نباشد آیا جان دیگران برایش مهم است؟
باربارا ایرانه ورونیکا بیلی معروف به باربارا کامینز در سال 1907 به دنیا آمد و در سال 1992 از دنیا رفت. او نویسنده و هنرمند انگلیسی بود. پدرش را در 15 سالگی از دست داد و پس از مرگ پدرش، خانوادهاش خانهشان را فروختند و باربارا برای تحصیل به لندن رفت تا در مدرسۀ هنرهای زیبای هیترلی تحصیل کند. او در سال 1931 با یک هنرمند و دوست دوران کودکیاش، جان پمبرتون ازدواج کرد. آن دو آثارشان را با گروه هنرمندان لندن در سال 1934 به نمایش گذاشتند و پس از آن بود که کامینز در جامعۀ هنری لندن شناخته شد. او و همسرش دو فرزند داشتند اما ازدواجشان در حدود سال 1935 به پایان رسید. پس از آن کامینز وارد رابطهای دیگر شد و تقریباً برای به دست آوردن پول دست به هر کاری زد. با شروع جنگ جهانی دوم، وضعیت مالی کامینز بدتر شد و رابطهاش بهم خورد. او در یک خانۀ روستایی در هرتفوردشایر آشپز شد و در آنجا بود که داستانهایی دربارۀ دوران کودکیاش نوشت و در سال 1942 با خانوادهاش به لندن برگشت. سپس مشغول نوشتن رمان قاشقهایمان را از فروشگاه ولوورت خریدیم بود که یکی از دوستانش دستنویس کتابهای قبلی او را خواند و او را تشویق کرد که داستانهایش را منتشر کند. پنج داستان کوتاه او، اولین داستانهایی بودند که بین سالهای 1945 تا 1946 منتشر شدند.
نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.
داستان زندگیام را برای هلن تعریف کردم. رفت خانه و برایم گریه کرد. عصر شوهرش با ظرفی توتفرنگی به دیدنم آمد و دوچرخهام را هم راستوریس کرد. محبت داشت، اما نیازی نداشتم؛ آخر ماجرا برمیگردد به هشت سال پیش و حالا خیلی غصهاش را نمیخورم. البته هنوز کاملاً با آن کنار نیامدهام و گوش شیطان کر خوشحالم که حداقل صبحها که بیدار میشوم در نظرم واقعی نمیآید.