نظر خود را برای ما ثبت کنید
نشر کولهپشتی منتشر کرد:
زمان آراموقرار ندارد. مثل عشق بیتاب است. مثل زنان بیوه یائسه میشود. مثل دخترکان دمبخت پشت پنجره منتظر میماند. مثل من میلرزد از ترس، از حیرانی، از سرگردانی! زمان هم روزی از کار میافتد، علیرغم میل باطنیاش میمیرد و مثل جنازۀ رویدستمانده میپوسد.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
میمون سرگردان داستانهایی کوتاه با عناوین «الیزا»، «سالومه»، «طاووس» و «فیروزه» اثر یعسوب محسنی نویسندهٔ ایرانی است. نویسنده در این مجموعه داستانها دنیای واقعی و خیال را در هم آمیخته و با کمک شخصیتهای واقعی تاریخی، برخی از حساسترین برهههای زمانی تاریخ ایران را روایت کرده است. مجموعه داستانهای کوتاه این کتاب بسیار ساده، روان و خواندنی هستند.
اگر فکر میکنید زمان کافی برای مطالعهٔ داستانهای بلند ندارید، خواندن کتاب میمون سرگردان و مجموعه داستانهای کوتاه آن را به شما پیشنهاد میکنیم.
«غروب وهمانگیزی است. مأموران ارتش بهسوی سگهای ولگردِ خیابانی تیراندازی میکنند. سربازها پشت درختهای چنارِ دو سمت خیابان، زانوی چپ به زمین گذاشته و نشانه گرفته و سگها را قلادهقلاده شکار میکنند. زوزهٔ سگها سر به شاخههای لخت درختان آورده و خون بر سنگفرش منظم خیابان میریزد. گروهی گونی بهدست شدهاند تا لاشهٔ سگمردههای افتاده بر زمین را جمع کنند و پشت کامیونتهای ریوی ارتشی بیندازند و با خود ببرند. یکی از شاهدان که عینک سناتوری به چشم داشت و کراوات قرمز روی سفیدیِ پیراهن بسته بود میگوید: «سگمادهها را میکُشند و نرها و تولهها را عقیم میکنند و در برهوتی حصارکشیشده به حال خود رها میسازند.» باد صبحگاهی خسوخاشاک روی سنگفرشهای را به همراه برگهای زرد پوسیده به پیادهروهای جاروب میکند. مرد سوپوری سیگار به لب دارد و هرازگاهی میایستد و به حال سگها تأسف میخورَد. پیرزنی که چادر مشکی به سر کشیده و لبهای ترکخوردهاش را میجنباند، دمبهدم «استغفرا...» میگوید و زنبیل پر از نان سنگک و سبزیاش را بهدنبال خود میکشد. گلولهها در پوست و گوشت سگها مثل ستارههایی سرخ مینشیند و آنها را قطعهقطعه از پای درمیآورد. سردرگم و دلسوزانه، بر تنِ لشِ مادهسگی که در خون میغلتد دست میکشم. چشمهای متلمس سگ را زیر پلک میخوابانم. زنی خاکستری که فکر میکنم مادرم باشد، رویم را با چادر میپوشاند و مرا به آغوش میکشد.»
«من برای رساندن پیام پاپ، راهیِ خانه شدم. رابرت، بادری، ویلیام و فولچر روی تکههای چوب، گفتههای پاپ را نوشتند. آنها برای یک کاسه شدن نوشتههای خود، بعضی سخنان پاپ را که فراموش کرده بودند، از هم میپرسیدند. باز زمان بیتوجه به تاریکیِ شب، میگذرد. سر آخر از تخت بلند میشوم و با نگاهی بیحال، دوروبرم را برانداز میکنم. اتاق پر از کاغذنوشتههای مچاله شده و کتابهای تلنبارشده بر روی قالی است. کسی در اتاق نیست. اینجا کجاست؟ من اینجا چه میکنم؟ تلاش میکنم ردی از خاطره بگیرم. اما مثل سرنخ کوتاهی هر بار از دستم درمیرود. میتوانم به این اکتفا کنم: در تختخواب با پیژامهای راهراه و نخی خوابیده بودم. این تختخواب من است. این هم پیژامهٔ خودم. تا اینجا که یقین دارم. اما اینجا خانهٔ من نیست. سراپایم را کرختیِ عجیبی گرفته است. مدتها از وقتی که بیدار بودم گذشته است. برای تمرکز حواس و فکر کردن بیشتر، شقیقههای به زقزقافتادهام را میمالم. از زیر لحاف درمیآیم و پاهای برهنهام را با احتیاط بهطرف کف زمین میبرم. پیژامهٔ آبیِ راهراه از پارچهٔ نخی پوشیدهام. هوا سرد است. سعی میکنم راه بروم، اما پاهایم سست است. عضلاتم با من یاری نمیکنند. به زحمت و قدمبهقدم پیش میروم.»
«خاخامها به بازسازی کنیسهها و تجدید حیات خود ادامه دادند و با عیسویان از درِ دوستی درآمدند و گاهی با رشوههای هنگفتی که از خانوادههای یهودی میستاندند، راهکار مناسبی برای انجام فرایض دینیمان باز میگذاشتند. آنها حتی پولهای اضافیشان را به چند یهودیِ پیر امانت گذاشتند تا با وام دادن به غیریهودیها هزینهٔ تعمیر کنیسهها را پرداخت کنند. برای زادوولدها دعا میکردند تا خانوادهها سالانه بچهدار شوند؛ چون یهو نفسِ بچه را بزرگترین لذت دنیا میدانست. زبان عبادت و آموزش عبری را از کودکان آغاز میکردند و اسفار خمسه و تلمود را در شریعتِ میان خانهها تدوین میکردند و اصرار داشتند پدرها خود بهنوعی ربیِ فرزندان خود باشند. پدرم از قولِ یهودیان بابلی در تلمود میگفت: «با یک صد اشرفی تجارت کنید، استطاعت خرید گوشت و شراب را خواهید داشت. همان مبلغ را در کشاورزی به کار بیندازید، حداکثر ممکن است نان و نمکی برای زنده ماندن بهدست بیاورید.» به پنجره نزدیک میشوم. دستها را روی قاب پنچره ميگذارم و سعی میکنم بیرون را تماشا کنم. اما آن سوی پنجره چشماندازی در تاریکی نیست. فضای بیرنگی از سیاهیها مثل یک فکر منجمدشدهٔ ناب است. چشمهایم را میمالم. نفس عمیقی میکشم و باز نگاه میکنم. چیزی جز فضای خالی از منظره وجود ندارد. میکوشم پنجره را باز کنم، جنب نمیخورد.»
نویسنده در این مجموعه داستانهای کوتاه شخصیت ۴ یهودی را به تصویر کشیده است که برخی از آنها را براساس شخصیتهای تاریخی واقعی خلق کرده است. در داستان «الیزا» شما شاهد تلاقی دو خط داستانی هستید. جریان اصلی داستان در زمان ملی شدن صنعت نفت در ایران میگذرد. دکتر فاطمی و دکتر مصدق، شخصیتهای اصلی این داستان هستند که نویسنده در این داستان نشان داده چطور این دو شخصیت به کمک یکدیگر جبهه ملی ایران را تشکیل دادند. در کنار این داستان، شاهد داستانهای تاریخی دیگری از تأثیر قوم قهود بر تحولات جامعه بهخصوص در دوران جنگهای صلیبی در ایران هستند.
• کتاب کلاغها هم بستنی میخورند اثر دیگری از یعسوب محسنی نویسندهٔ ایرانی است. این کتاب یک روایت عاشقانه است و داستان آن از یک هدیهٔ نامربوط شروع میشود؛ زمانی که پدری برای فرزندش یک مرغ مینا هدیه میگیرد و بچه تلاشها و تقلاهای مرغ مینا را شاهد است که در تور گرفتار شده است. کمی جلوتر راوی از زندگی خودش میگوید و با نگاهی تیزبین به وقایع گذشتهاش مینگرد.
• کتاب امیدوارم این داستان هیچوقت به دست همسرم نیفتد اثر دیگری از یعسوب محسنی نویسندهٔ ایرانی است. او در این مجموعه داستان واقعیتها را با خیال در هم آمیخته تا دنیای جدیدی را خلق کند و در داستانهای این کتاب روابط پیچیدهٔ خانوادگی و اجتماعی انسانها را روایت کرده است. چند روایت ساده، ویرگول، نامههای پراکنده، گلبول سفید، پایان بن بست هستهای، آفتاب از شرق طلوع نمیکند و دختر آفتاب مجموعۀ داستانهای این کتاب هستند.
یعسوب محسنی نویسندهٔ معاصر داستانهای کوتاه است که در سال ۱۳۵۳ در اردبیل به دنیا آمد. از این نویسنده تاکنون داستانهای زیادی منتشر شده است. از جمله این داستانها میتوانیم به کتابهای «مربای انجیر»، «من آذر هستم»، «کلاغها هم بستنی میخورند»، «لطفاً بیدارم نکن» و «میمون سرگردان» اشاره کنیم. او در کتاب «من آذر هستم» از رؤیا پردازیهای بی پروایی سخن میگوید و قصد دارد با این رؤیا پردازیها، ذهن را سرگرم و چشم به آینده نگه دارد که بدون حد و مرزی، به هرجایی که دل بخواهد پر بکشد.
نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.