وقتی همسن تو بودم

وقتی همسن تو بودم

(0)
نویسنده:

موجود نیست

دفعات مشاهده کتاب
146

علاقه مندان به این کتاب
0

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب وقتی همسن تو بودم

انتشارات چشمه منتشر کرد: وقتی همسن تو بودم مجموعه‌ای است از ده داستان به قلم ده نویسنده سرشناس داستان‌های کودکان و نوجوانان. از این مجموعه تاکنون بیست داستان آماده کرده‌ام که ده‌تای دیگر آن در جلد دوم منتشر خواهد شد. این بیست داستان‌ که همگی درباره‌ی دنیای کودکی است، بیست دیدگاه مختلف نسبت به زندگی و بیست شیوه‌ی متفاوت زندگی کردن را به ما نشان می‌دهد. می‌دانیم که هر انسان شخصیت منحصر به‌فردی دارد، اما وقتی از بیست نویسنده این سؤال را می‌پرسید: «دوران کودکی‌تان چه‌طور گذشت؟» و بیست پاسخ متفاوت دریافت می‌کنید، از گوناگونی شخصیت آدم‌ها متحیر می‌‌شوید. با این تفاوت‌ها ما انسان‌ها چگونه در کنار یکدیگر زندگی می‌‌کنیم و چگونه زبان یکدیگر را می‌فهمیم؟ ده داستانی که در این کتاب می‌خوانید (همچنین ده داستان دیگر در جلد دوم) به مسئله‌ی تفاوت‌های میان آدم‌ها پاسخی روشن می‌دهد و آن این است که ما همه با یکدیگر تفاوت داریم، ما همه انسان هستیم و اگر با یکدیگر صادق باشیم، یکدیگر را درک خواهیم کرد. نویسندگان این مجموعه همگی انسان‌های صادقی هستند و سخاوتمندانه خاطرات کودکی‌شان را با ما تقسیم کرده‌اند. آن‌ها به ما نشان داده‌اند که چگونه دنیای کودکی را پشت‌سر گذاشته‌اند و چگونه قدر آن را دانسته‌اند و حتا چگونه به آن خندیده‌اند. اگر به‌یادداشت‌هایی که نویسندگان در پایان هر داستان نوشته‌اند توجه کنید می‌بینید که میان داستان‌هایی که نقل کرده‌اند و زندگی امروز آن‌ها ارتباط روشنی وجود دارد. این آدم‌ها ــ این کودکانی که وقتی بزرگ شدند نویسنده شدند ــ چون احساس نیاز می‌کنند داستان می‌نویسند. آن‌ها با کلمات گذشته‌ی خود را می‌کاوند و به تجارب خود شکل و معنا می‌بخشند. این تجربه‌‌ها کدام است؟ در این‌جا مایلم به اختصار به هر یک از داستان‌ها اشاره کنم بدون این‌که شیرینی داستان از بین برود. به‌جای این‌که هر داستان را نقد و تحلیل کنم، ترجیح می‌دهم بگویم که از چه جنبه‌ی هر داستان بیشتر لذت بردم. در داستان در یک چشم به‌هم زدن، نورما فاکس میزر از همان جمله‌ی اول داستان تصویر روشنی از احساسات و تمایلات دوران کودکی خود برای ما ترسیم می‌کند. بیرون از خانه و در خیابان نورما دختربچه‌‌ای شلوغ و سرسخت است اما در خانه نمی‌تواند جلوِ گریه‌اش را بگیرد. به‌قول خانواده‌اش یکسر آبغوره می‌گیرد. خیلی نازک‌نارنجی است. خیلی حساس است و این البته از خوش‌‌شانسی ماست که او چنین دختری بوده چون به‌دلیل همین حساسیت فوق‌العاده‌ی او است که نوشته‌هایش این‌قدر پراحساس است. در داستان ریتا ویلیامز گارسیا، دست‌پخت دیگران، با دختری کاملاً متفاوت روبه‌رو می‌شویم. او در مواجهه با ناملایمات زندگی گریه نمی‌کند، بلکه دست به عمل می‌زند. ریتا و برادر و خواهرش، با شوخ‌طبعی، جسارت و بازیگوشی بر قانون مادر مقرراتی و مستبدشان مبنی بر این‌که نباید دست‌پخت دیگران را بخورند غلبه می‌کنند. ریتا با زبانی خشک و بی‌احساس مادرش را چنین توصیف می‌کند: «مادرمان ‌که همسایه‌ها او را خانم اِسی صدا می‌کردند، سال‌ها بود که همچنان تمرین آشپزی می‌کرد.» تلاش بچه‌ها برای این‌که بتوانند به مادرشان رودست بزنند باعث می‌شود زندگی آن‌ها حتا از فیلم‌های کمدی‌یی که در تلویزیون می‌بینند هیجان‌انگیزتر شود. پل فلیچمن، برعکس، در زندگی‌اش با چنین موانعی روبه‌رو نیست. همان‌طور که خودش می‌گوید: «در شهر زیبای سانتامونیکا در کالیفرنیا با فاصله‌ی ده خانه از ساحل دریا در آغوش خانواده‌ای که دوستم دارند و در زمان صلح و در رفاه کامل زندگی می‌کردم، ولی همه‌ی این‌ها برای من بی‌ارزش بود.» چرا؟ چون او در تمام دوران تحصیل دچار قدکوتاهی مزمن بوده است. جمله‌های بالا را مستقیماً از مقدمه‌ی داستان گفت‌وگو با یک آدم ریزه‌‌‌میزه نوشته‌ی پل فلیچمن نقل کردم. این داستان به سبک ژورنالیستی و در قالب سؤال و جواب نوشته شده است. به‌نظر من شیوه‌ای که پل برای نقل خاطرات دوران کودکی‌اش انتخاب کرده، نشان‌دهنده‌ی یکی از تأثیراتی است که کوتاهی قد بر زندگی او گذاشته است. متمایز بودن او از دیگران این مزیت را داشت که از او یک اندیشمند واقعی و نویسنده‌ای بزرگ ساخته است. داستان پل از جهتی دیگر نیز با بقیه‌ی داستان‌های کتاب فرق دارد و آن این است که پل تصویری کلی از کودکی‌اش ترسیم می‌کند. بیشتر داستان‌های این کتاب حول یک واقعه‌ی خاص می‌چرخد. دلیل آن شاید این باشد که تجربه در خلال واقعه‌ای خاص در ذهن نقش می‌بندد، واقعه‌ای که در زمان وقوع برای ما ناگوار یا غیرقابل درک است اما تا ابد در ذهن باقی می‌ماند. صندوق‌خانه‌ی دراز نوشته‌ی جین یولن چنین واقعه‌ای را نقل می‌کند. داستان با یک راز آغاز می‌شود و با کشفی هراس‌انگیز به پایان می‌‌رسد. یک‌شب جین در خانه‌ی مادربزرگش در ویرجینیا از صدای سوزناک ناله‌ای از خواب می‌پرد. در این داستان ‌که داستانی سراسر تعلیق است، خواننده لحظه به لحظه با هیجان و کنجکاوی با جین پیش می‌رود و می‌خواهد بداند این صدا از کجاست و جین با خونسردی کلافه‌کننده‌‌ای همه چیز را به‌دقت تعریف می‌کند: «نور کم‌حال، وهم‌انگیز و ملایم صبحگاهی تمام اتاق را پر کرده بود. انگار سایه‌ی درخت‌ بلند کاج روی تخته‌کوب‌های دیوار می‌خزید و بالا و پایین می‌رفت. صدا دوباره توی اتاق پیچید و فهمیدم که از توی صندوق‌خانه می‌آید.» نویسنده چگونه گذشته را از نو می‌آفریند و آن را به‌شکلی زنده و درخشان پیش چشم‌مان می‌آورد؟ به گمان من پاسخ به‌این سؤال این است: با نقل دقیق آن‌چه که حواس درک می‌کنند، آن‌چه می‌بیند، آن‌چه می‌‌شنود، آن‌چه بو می‌کند، آن‌چه احساس می‌کند. نویسنده با کلمات چنان تصویری خلق می‌کند که خواننده آن را واقعی می‌پندارد. و این همان کاری است که هوارد نورمن در توصیف کتابخانه‌ی سیار در داستان ماجرای اتوبوس می‌کند. خواننده از توصیف‌های نورمن و نیز از آن‌چه که خود او بر زبان می‌آورد، می‌فهمد که کتابخانه‌ی سیار برای نورمن حکم دنیایی جادویی را دارد، مکانی که به‌قول نورمن بسیار «امن و آرام» است. خواننده می‌تواند به‌چشم خود نیمکت چرمی داخل کتابخانه‌ی سیار را که سوراخ‌های آن با نوار چسب پوشانده شده است ببیند و گرمای هوا در بیرون از کتابخانه را حس کند. انگار داستان با صحنه‌ای خالی اما آشنا شروع می‌شود و بعد ناگهان شخصیت‌هایی شگفت‌انگیز روی صحنه ظاهر می‌شوند و نمایش شروع می‌شود. اگر کودکی خوشبخت باشد، سرپناه یا جایی دارد که متعلق به خود او است. برای مایکل جی روزن این سرپناه اسبی است که سوار می‌شود. در داستان اسب پرنده آن‌چه بیش از همه مرا به تحسین وامی‌دارد، حس آسیب‌پذیری و اشتیاقی است که نویسنده به خواننده منتقل می‌کند. نویسنده با صداقت از احساسات خود سخن می‌گوید و خواننده به صراحت درمی‌یابد که او چه‌قدر به محبت و تحسین نیاز دارد. بی‌تردید همه‌ی کودکان به محبت و تحسین نیاز دارند، اما برآورده شدن یا نشدن این نیازها به خانواده‌ی آن‌ها بستگی دارد. بعضی بچه‌ها در مورد احساسی که پدر و مادرشان نسبت به آن‌ها دارند دچار اشتباه می‌شدند. نمونه‌ی آن داستانی است که ایلین کونیزبرگ با عنوان ‌وقتی که دیگر عزیز نبودم نقل می‌کند. ایلین دوست دارد که اولاً عزیزدردانه‌ی خانواده باشد و ثانیاً در همه‌ی درس‌ها نمره‌ی بیست بگیرد. در ابتدا همه چیز بر وفق مراد پیش می‌رود تا این‌که خانواده‌ی ایلین مجبور می‌شوند مدتی در خانه‌ی یکی از اقوام‌شان ‌که بچه‌ای کوچک‌تر از ایلین دارند زندگی کنند. از طرف دیگر ایلین مجبور می‌شود به مدرسه‌ی جدیدی برود که در آن معلم «سؤال را غلط پرسید، جواب‌های من درست بود.» ایلین دختر باهوشی است که دلش می‌خواهد در کار تحصیلی موفق باشد تا هم بقیه تحسینش کنند و هم او را به‌خاطر خودش دوست داشته باشند. این دلیل دوم از دلیل اول هم اهمیت بیشتری دارد چون اگر از کودکی یاد بگیریم طوری باشیم که دیگران ما را به‌خاطر خودمان دوست داشته باشند، این درس را تا آخر عمر فراموش نمی‌کنیم. در داستان شناگر نوشته‌ی کیوکو موری، کیوکو تلاش می‌کند با گرفتن خطوط قرمز و مشکی که روی کلاه شنایش می‌دوزد ــ هر خط نشان‌دهنده‌ی فاصله‌‌ای است که در استخر مدرسه شنا کرده ــ مادرش را خوشحال کند. حوادث داستان در ژاپن اتفاق می‌افتد و داستان با لحنی غیراحساسی و غیرشخصی نوشته شده است که ظاهراً متأثر از فرهنگ ژاپن است. با این حال از هر کلمه که نویسنده به‌کار می‌برد، درمی‌‌یابیم که مادر کیوکو چه‌قدر او را دوست دارد و برای نشان دادن محبت خود تا کجاها پیش می‌رود. اما اگر پدر و مادر کودکی طوری رفتار کنند که کودک احساس کند دوستش ندارند، چه حالی به کودک دست می‌دهد؟ در این مورد هم هنوز امکان دارد که واقعه‌ای کاملاً شگفت‌انگیز اتفاق بیفتد، نظیر واقعه‌ای که در داستان در انتظار نیمه‌شب نوشته‌ی کارن هس توصیف می‌شود. کارن که شب‌ها به‌دلیل ترس و به‌دلیل پی بردن به راز همسایه دیوار به دیوارشان خوابش نمی‌برد، به دعا رو می‌آورد. او چیزی می‌بیند که بیشتر شبیه معجزه است، اما به‌نظر من زکاوت و تخیل زیبای او است که معجزه است. در داستان لاک‌پشت گزنده نوشته‌ی جوزف بروچاک، زیبایی در طبیعت و در دنیای پیرامون نویسنده است. این داستان به توصیف طبیعت و رابطه محبت‌آمیز پسری با دنیای گیاهان و حیوانات می‌پردازد. پدربزرگ و مادربزرگ جوزف که او را از کودکی بزرگ کرده‌اند، به او اعتدال را آموخته‌اند. مادربزرگ عشق کتاب خواندن را در او ایجاد کرده و پدربزرگ او را با رمز و راز طبیعت آشنا کرده است. روزی که جوزف به صید قزل‌آلا می‌رود، لاک‌پشت گزنده‌ی عظیم‌الجثه‌ای را شکار می‌کند که نمی‌داند با آن چه‌کار کند. رفتار پدربزرگ و مادربزرگ پس از دیدن لاک‌پشت آن‌چنان است که جوزف می‌فهمد آن‌ها چه نعمت بزرگی هستند. «مادربزرگ به من نگاه کرد. و همین‌طور پدربزرگ. نگاه آن‌ها برایم خیلی دلنشین بود. از نگاه‌شان حس کردم از هرکاری که از دست‌شان برمی‌آید دریغ ندارند.» تجاربی که نویسندگان این مجموعه نقل می‌کنند به آن‌ها آموخته است که چگونه از همان دوران کودکی به‌همه چیز به‌چشم دقت و تعمق بنگرند. به ‌این دلیل است که اینان امروز در مقام نویسنده هم قادرند آن لحظه‌های درد و رنج، لحظه‌های شادی و لحظه‌های شگفتی دوران کودکی خود را به زیبایی و دقت برای ما توصیف کنند. این داستان‌ها نه فقط ما را به هیجان می‌آورند و سرگرم می‌کنند، بلکه ممکن است موجب تسلی خاطر نیز بشوند. دختری که نمی‌تواند جلوِ گریه خود را بگیرد، سه کودک پرشر و شور افریقایی که در امریکا زندگی می‌کنند، پسری قدکوتاه ساکن کالیفرنیا، دختری که ناگهان در خانه‌ی مادربزرگش از خواب می‌پرد، پسری که اولین‌بار کار در تابستان را تجربه می‌کند، دانش‌آموز نابغه‌ای در دهه‌ی 1930، پسری که عاشق اسب‌سواری است، دختری ژاپنی که نزدیک است غرق شود، پسری که طبیعت خانه‌ی او است، ما همه‌ی این بچه‌ها را می‌شناسیم و تجربیات آن‌ها را درک می‌کنیم. آن‌ها بچه‌‌هایی هستند از بین خودِ ما و کم و بیش مثل خود ما. فروشگاه اینترنتی 30بوک

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی