عطر نسکافه

عطر نسکافه

(0)

موجود نیست

دفعات مشاهده کتاب
35

علاقه مندان به این کتاب
0

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب عطر نسکافه

نشر قطره منتشر کرد:
« سه هفته کافی نبود؟... می دانی کار چقدر عقب افتاده؟ »
مرجان سکوت کرده بود. مهندس گفت: « گربه ات سه تا بچه آورده... تمام روز روپوش ات را بو می کشد و میو میو می کند. »
مرجان باز هم حرفی نزد. مهندس گفت: « من که سر درنمی آورم... راستش را بگو... اگر از حقوقت ناراضی هستی، خوب زیادترش می کنم... اگر ساعت کارت زیاد است، خوب کمتر بمان... »
لحنش مهربان تر شد: « اگر دوست نداری با خانم داوری کار کنی، یک نفر دیگر را می آورم... آخر یک حرفی بزن. من که می دانم مریضی مادرت را بهانه کرده ای، و گرنه چطور می توانی بدون کار زندگی کنی؟ »
مرجان لبش را گاز گرفت. گوشی را به دست دیگرش داد و آهسته گفت: « کمی پس انداز دارم، چند تا شاگرد سرخانه هم می گیرم. »
مهندس با صدای بلند گفت: « پس، راستی راستی خیال داری برنگردی... اما فکر نکردی من چهار سال با تو کار کرده ام، بهت چیز یاد داده ام؟ »
« می توانید یک نفر دیگر را بیاورید. »
« به همین سادگی...! یادت می آید وقتی خودت آمدی، حتی نمی توانستی "راپید" را درست دستت بگیری... آن وقت وسط کار، من بروم یکی دیگر را بیاورم...! »
و بعد با صدای بلند گفت: « من که اصلاً سر درنمی آورم! تو داشتی از تغییر دکوراسیون دفتر حرف می زدی، می گفتی دلت می خواهد رنگ دیوارها را عوض کنیم... قرار بود چند تا تابلو بخریم. یک کتابخانه ی چوبی سفارش بدهیم... کلی برنامه داشتی، آن وقت یک دفعه گذاشتی و رفتی...! »
و خندید: « نکند می خواهی ازدواج کنی؟ »
انگار ضربه ی سختی به سرش خورد. مهندس ادامه داد: « این که اشکالی ندارد. من خیلی هم خوشحال می شوم. »
قطره های اشک روی گونه های مرجان غلتیدند. مهندس با خنده گفت: « حالا کی هست؟ من می شناسمش؟... نکند مهندس مقتدری است؟ »
فروشگاه اینترنتی 30 بوک

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی