نظر خود را برای ما ثبت کنید
اینبار صابون جامد رو برداشت و با دقت بین انگشت ها و پشت و روی دستهایش را شست. هرچه تلاش می کرد گفت و گوی تلفنی شیرین را از ذهنش خارج کند، کمتر موفق می شد و جزئیات بیشتری از آن در ذهنش شکل می گرفت. شیرین ذهنش می گفت: «الان خوابه... حالا می آم می بینمت... نه بابا او که حالیش نیست...» شیرین ذهنش با یک چشم او را می پایید که بیدار نشود و هومن ذهنش، مدام تکرار می کرد: «طرفای خونه کاری نداری؟» همزمان، تصویر هومن بر تخت بیمارستان، با گلوی بریده، بخش دیگری از ذهنش را اشغال کرده بود و مردی با لهجه غلیظ کردی می گفت: «از دوستاشون هستم، بیرون رفتن؟» -از متن کتاب-
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.
محتواش جالب بود،کوتاه بود و به راحتی جذب اتفاقات میشید