نظر خود را برای ما ثبت کنید
انتشارات نسل نو اندیش منتشر کرد :
فریاد زد : روتو از من برنگردون رویا ! با من اینطوری رفتار نکن .
چرخیدم و یکبار دیگر نگاهش کردم .چهره ای که زمانی برایم بسیار زیبا و دوست داشتنی بود ،اکنون به نظرم کریه و ناآشنا میرسید گفتم : برو دیگه همه چیز بین ما تموم شده ، یادت نیست ؟ خودت اینو به من میگفتی .
کلافه و عصبانی دستی به سر تراشیدهاش کشید و با عصبانیت گفت : غلط کردم خوب شد ؟ آره گفته بودم اما حالا همهچیز فرق کرده ، من عوض شدم . اگه تو دست از لجبازی برداری همهچیز درست میشه.وضعمون خوب میشه ، میتونیم بازم با هم باشیم ....اصلا برمیگردیم ایران ،موافقی؟))
پوزخندی زدم و گفتم : (( تو دیوونهای، نمیفهمی چی داری میگی برو ..برو و دست از سرم بردار .))
چند لحظهای با چشمهای بی حالتش نگاهم کرد و زیر لب غرید: ((گفتم با من این جوری رفتار نکن رویا و گرنه بد میبینی ،بدجوری بد میبینی.
نمیدانستم باید از تهدیدش بترسم یا نه اما خوب میدانستم که دیگر به هیچ قیمتی حاضر نیستم مانند گذشته زندگی کنم بدون اینکه کلمهای دیگر بگویم، برگشتم و به راهم ادامه دادم، صدایش را از پشت سر شنیدم: (رویا )
اهمیتی ندادم حرفی برای گفتن باقی نمانده بود .ناگهان صدای رعد شنیده شنیده شد و به دنبالش قطرات درشت باران شرو ع به باریدن کردند باید عجله میکردم باید زودتر خودم را به محل کارم میرساندم اما انگار دست بردار نبود.این بار صدایش را درست پشت سرم شنیدم : (رویا )
با عصبانیت برگشتم تا بگویم دست از سرم بردارد اما بلافاصله سوزش وحشتناکی را در پهلویم حس کردم . بیاختیار از درد جیغ کشیدم و دستم را بر روی پهلویم گذاشتم نگاهم به سوی او برگشت چاقوی خون آلودی در دست داشت و با نفرت به من خیره شده بود.
((گفتم که بد میبینی!))
چشمانم به او که داشت به سرعت میدوید و از من دور میشد خیره مانده بود دستم را از روی پهلویم برداشتم و با دیدن خونی که از زخم بیرون میزد وحشت تمام وجودم را گرفت ضعف شدیدی در خود حس میکردم سرم به شدت گیج میرفت و .. نقش زمین شدم .
مردم با وحشت دورم جمع شده بودند و همهمه میکردند. با تمام وجود سعی میکردم چشمانم را باز نگه دارم میترسیدم اگر چشمانم را ببندم بمیرم اما این بار هم مثل همیشه هیچ چیز تحت کنترل و اختیار من نبود چشمانم بسته شدند همهمه ی مردم به تدریج محوتر میشد صدا دورتر میشد ...دورتر...دورتر
دیگر هیچ چیز نمیشنیدم جز صدای کوبیده شدن قطرات باران بر روی سنگفرش زمین صدای باران سیل آسای مالزی...
فروشگاه اینترنتی 30بوک
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.