نارگیل‌های تلخ

(5)
نویسنده:

4,599,000ریال

4,139,100 ریال

دفعات مشاهده کتاب
127

علاقه مندان به این کتاب
1

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب نارگیل‌های تلخ

انتشارات نسل نو اندیش منتشر کرد :
فریاد زد : روتو از من برنگردون رویا ! با من اینطوری رفتار نکن .
چرخیدم و یک‌بار دیگر نگاهش کردم .چهره ای که زمانی برایم بسیار زیبا و دوست داشتنی بود ،اکنون به نظرم کریه و ناآشنا می‌رسید گفتم : برو دیگه همه چیز بین ما تموم شده ، یادت نیست ؟ خودت اینو به من می‌گفتی .
کلافه و عصبانی دستی به سر تراشیده‌اش کشید و با عصبانیت گفت : غلط کردم خوب شد ؟ آره گفته بودم اما حالا همه‌چیز فرق کرده ، من عوض شدم . اگه تو دست از لجبازی برداری همه‌چیز درست می‌شه.وضع‌مون خوب می‌شه ، می‌تونیم بازم با هم باشیم ....اصلا برمی‌گردیم ایران ،موافقی؟))
پوزخندی زدم و گفتم : (( تو دیوونه‌ای، نمی‌فهمی چی داری میگی برو ..برو و دست از سرم بردار .))
چند لحظه‌ای با چشمهای بی حالتش نگاهم کرد و زیر لب غرید: ((گفتم با من این جوری رفتار نکن رویا و گرنه بد می‌بینی ،بد‌جوری بد می‌بینی.
نمی‌دانستم باید از تهدیدش بترسم یا نه اما خوب می‌دانستم که دیگر به هیچ قیمتی حاضر نیستم مانند گذشته زندگی کنم بدون این‌که کلمه‌ای دیگر بگویم، برگشتم و به راهم ادامه دادم، صدایش را از پشت سر شنیدم: (رویا )
اهمیتی ندادم حرفی برای گفتن باقی نمانده بود .ناگهان صدای رعد شنیده شنیده شد و به دنبالش قطرات درشت باران شرو ع به باریدن کردند باید عجله می‌کردم باید زودتر خودم را به محل کارم می‌رساندم اما انگار دست بردار نبود.این بار صدایش را درست پشت سرم شنیدم : (رویا )
با عصبانیت برگشتم تا بگویم دست از سرم بردارد اما بلافاصله سوزش وحشتناکی را در پهلویم حس کردم . بی‌اختیار از درد جیغ کشیدم و دستم را بر روی پهلویم گذاشتم نگاهم به سوی او برگشت چاقوی خون آلودی در دست داشت و با نفرت به من خیره شده بود.
((گفتم که بد می‌بینی!))
چشمانم به او که داشت به سرعت می‌دوید و از من دور می‌شد خیره مانده بود دستم را از روی پهلویم برداشتم و با دیدن خونی که از زخم بیرون می‌زد وحشت تمام وجودم را گرفت ضعف شدیدی در خود حس می‌کردم سرم به شدت گیج می‌رفت و .. نقش زمین شدم .
مردم با وحشت دورم جمع شده بودند و همهمه می‌کردند. با تمام وجود سعی می‌کردم چشمانم را باز نگه دارم می‌ترسیدم اگر چشمانم را ببندم بمیرم اما این بار هم مثل همیشه هیچ چیز تحت کنترل و اختیار من نبود چشمانم بسته شدند همهمه ی مردم به تدریج محوتر می‌شد صدا دورتر می‌شد ...دورتر...دورتر
دیگر هیچ چیز نمی‌شنیدم جز صدای کوبیده شدن قطرات باران بر روی سنگفرش زمین صدای باران سیل آسای مالزی...
فروشگاه اینترنتی 30بوک

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی