ایستگاه آخر

ایستگاه آخر

(0)
نویسنده:

موجود نیست

دفعات مشاهده کتاب
189

علاقه مندان به این کتاب
1

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب ایستگاه آخر

این بار هم کافی شاپ "دنج" شلوغ است. هر دفعه جای دنجی را برای خودم پیدا می­کنم، تا در آن آرام بگیرم، دفعه دوم به سوم نکشیده شلوغ می­شود و به پاتوق این بچه سوسول­هایی که تیپ روشنفکری و دود سیگار و بوی قهوه تلخ شده افتخارشان، تبدیل می­شود! این دختر پسرای 17-18 ساله که هر روز یک جور خودشان را درست می­کنند و تیپ می­زنند و هر هفته یک جا برای کشف کردن دارند. گویی هر روز دنبال من راه می­افتند ،ببینند کجا می­روم که دفعه بعد به پاتوق خودشان تبدیلش کنند. این روزها چقدر بی­حسم! یکی باید هر دفعه با کاردک از روی میز و تختم جمعم کند! زمستان هم انگار در جایش ایستاده و خیال جلو رفتن ندارد! هوا گرفته است! نه برفی و نه بارانی! فقط بی دلیل سرد است... -چی میل دارین خانوم؟ -یه کاپوچینوی داغ لطفاً! جوانکی که موهای بلندش را از پشت سر بسته است، با بی­ تفاوتی شانه­ هایش را بالا می­ اندازد، و می­ گوید: نداریم خانوم. تموم شده. با تعجب می­ گویم: یعنی چی که تموم شده؟ مگه می­شه این کافی شاپ کاپوچینو تموم کنه؟ پیشخدمت می­خندد و می­گوید: آخرین فنجون رو برای میز رو به رویی بردم! به میز رو به رو که میان دود غلیظی گم شده و صدای آدم­هایی که ریز ریز خنده شان روی روح آدم سوهان می­ کشد، نگاه می­ کنم: چهار دختر پسر جوان دور میز چهار گوش قهوه ­ای نشسته ­اند و معلوم نیست به چی می­خندند. واقعاً که! رو به جوانک می­گویم: -خیلی خوب! یه اسپرسو بیار! آهنگ تیز موبایلم بلند می­شود. باز مامان است: شیدا! تو کجایی؟ ساعت 6 بعد از ظهره!! گفتی یه دقیقه می­ری دانشگاه و بر می­گردی... چه ­قدر طول کشید! _ مامان! من نمی­تونم یه دقیقه واسه خودم تنها باشم؟ دیگه خرس گنده شدم به خدا! _ قربونت برم. من نگرانتم... زود بیا خونه! _ باشه!...باشه! جوان پیشخدمت با سینی نقره­ای رنگی که رویش لیوان چهارگوش کوچک و سیاهی درون نعلبکی سفید جا خوش کرده است، بالای سرم می­آید و با ژست مخصوصی که به شدت می­کوشد شبیه هنرپیشه­ های آمریکایی باشد، می­گوید: بفرمایید خانوم. زیر لب تشکری می­کنم و داغ داغ قهوه را سر می­کشم... برعکس تمام انرژی­های منفی که امروز به من رسیده است، چه­ قدر خوشمزه و دلچسب است! آه... مزه­اش چه­ قدر آشناست... جور خاصی خاطره انگیز است... و بعد چیزی آشنا و مچاله شده در گلویم بالا می­آید و چشمخانه­ ام را لبریز می­کند... ناخودآگاه چشم­ هایم را برای چند ثانیه می­بندم. بی­اختیار تصویر روزهای دیرین و آشنای خاطرات 5 سال پیش، پشت پلک­های بسته ام مانند فیلم سینمایی جان می­گیرند. در پس زمینه تاریک و روشن ذهنم، بوی تندی شامه­ ام را نوازش می­ کند. بوی غلیظ نم برگ­های باران خورده که زمانی سنگفرش زمین دانشکده را می­پوشاند. در ذهن، به دنبال حس آن روزها می­گردم... روزهای طلایی دانشکده زبان چهارراه علیوند... روزهایی که نه معنی سختی را می­ فهمیدم، نه معنی اجتماع آدم­ها را. پلیدی در نظرم مانند مهمان ناخوانده ای که فقط به خانه آدم­های خاصی، وارد می­ شود، کوچک و دور بود. آن روزها صافی بود و پاکی... و به هنگام تماشای تصویرم در آیینه نی نی چشم­ هایم، لبریز از طراوت و آسودگی بود. غمی نداشتم! دختری که به تازگی دنیای پر هیجان نوجوانی را پشت سرگذاشته است و ذهنش مملو آرزوهای نه چندان بزرگ است و هنوز سرد و گرم روزگار را نچشیده و مانند سیبی کال، زمان شکفته شدنش فرا نرسیده است. آن روزها خوشبختی در مشتم بود و من چه دور بودم از این حس­های سرد و بی­رنگ زمستانی امروز... روزهایی که نمی­دانستم هرچقدر می­گذرد، دور و دورتر می­ شوند و من باید برای زنده کردنشان یا لا به لای آلبوم عکس­هایم به دنبالشان بگردم و یا به قاب­های غبارآلود و کهنه پشت پرده پنجره ­ها پناه ببرم...

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی