نظر خود را برای ما ثبت کنید
این بار هم کافی شاپ "دنج" شلوغ است. هر دفعه جای دنجی را برای خودم پیدا میکنم، تا در آن آرام بگیرم، دفعه دوم به سوم نکشیده شلوغ میشود و به پاتوق این بچه سوسولهایی که تیپ روشنفکری و دود سیگار و بوی قهوه تلخ شده افتخارشان، تبدیل میشود! این دختر پسرای 17-18 ساله که هر روز یک جور خودشان را درست میکنند و تیپ میزنند و هر هفته یک جا برای کشف کردن دارند. گویی هر روز دنبال من راه میافتند ،ببینند کجا میروم که دفعه بعد به پاتوق خودشان تبدیلش کنند. این روزها چقدر بیحسم! یکی باید هر دفعه با کاردک از روی میز و تختم جمعم کند! زمستان هم انگار در جایش ایستاده و خیال جلو رفتن ندارد! هوا گرفته است! نه برفی و نه بارانی! فقط بی دلیل سرد است... -چی میل دارین خانوم؟ -یه کاپوچینوی داغ لطفاً! جوانکی که موهای بلندش را از پشت سر بسته است، با بی تفاوتی شانه هایش را بالا می اندازد، و می گوید: نداریم خانوم. تموم شده. با تعجب می گویم: یعنی چی که تموم شده؟ مگه میشه این کافی شاپ کاپوچینو تموم کنه؟ پیشخدمت میخندد و میگوید: آخرین فنجون رو برای میز رو به رویی بردم! به میز رو به رو که میان دود غلیظی گم شده و صدای آدمهایی که ریز ریز خنده شان روی روح آدم سوهان می کشد، نگاه می کنم: چهار دختر پسر جوان دور میز چهار گوش قهوه ای نشسته اند و معلوم نیست به چی میخندند. واقعاً که! رو به جوانک میگویم: -خیلی خوب! یه اسپرسو بیار! آهنگ تیز موبایلم بلند میشود. باز مامان است: شیدا! تو کجایی؟ ساعت 6 بعد از ظهره!! گفتی یه دقیقه میری دانشگاه و بر میگردی... چه قدر طول کشید! _ مامان! من نمیتونم یه دقیقه واسه خودم تنها باشم؟ دیگه خرس گنده شدم به خدا! _ قربونت برم. من نگرانتم... زود بیا خونه! _ باشه!...باشه! جوان پیشخدمت با سینی نقرهای رنگی که رویش لیوان چهارگوش کوچک و سیاهی درون نعلبکی سفید جا خوش کرده است، بالای سرم میآید و با ژست مخصوصی که به شدت میکوشد شبیه هنرپیشه های آمریکایی باشد، میگوید: بفرمایید خانوم. زیر لب تشکری میکنم و داغ داغ قهوه را سر میکشم... برعکس تمام انرژیهای منفی که امروز به من رسیده است، چه قدر خوشمزه و دلچسب است! آه... مزهاش چه قدر آشناست... جور خاصی خاطره انگیز است... و بعد چیزی آشنا و مچاله شده در گلویم بالا میآید و چشمخانه ام را لبریز میکند... ناخودآگاه چشم هایم را برای چند ثانیه میبندم. بیاختیار تصویر روزهای دیرین و آشنای خاطرات 5 سال پیش، پشت پلکهای بسته ام مانند فیلم سینمایی جان میگیرند. در پس زمینه تاریک و روشن ذهنم، بوی تندی شامه ام را نوازش می کند. بوی غلیظ نم برگهای باران خورده که زمانی سنگفرش زمین دانشکده را میپوشاند. در ذهن، به دنبال حس آن روزها میگردم... روزهای طلایی دانشکده زبان چهارراه علیوند... روزهایی که نه معنی سختی را می فهمیدم، نه معنی اجتماع آدمها را. پلیدی در نظرم مانند مهمان ناخوانده ای که فقط به خانه آدمهای خاصی، وارد می شود، کوچک و دور بود. آن روزها صافی بود و پاکی... و به هنگام تماشای تصویرم در آیینه نی نی چشم هایم، لبریز از طراوت و آسودگی بود. غمی نداشتم! دختری که به تازگی دنیای پر هیجان نوجوانی را پشت سرگذاشته است و ذهنش مملو آرزوهای نه چندان بزرگ است و هنوز سرد و گرم روزگار را نچشیده و مانند سیبی کال، زمان شکفته شدنش فرا نرسیده است. آن روزها خوشبختی در مشتم بود و من چه دور بودم از این حسهای سرد و بیرنگ زمستانی امروز... روزهایی که نمیدانستم هرچقدر میگذرد، دور و دورتر می شوند و من باید برای زنده کردنشان یا لا به لای آلبوم عکسهایم به دنبالشان بگردم و یا به قابهای غبارآلود و کهنه پشت پرده پنجره ها پناه ببرم...
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.