نظر خود را برای ما ثبت کنید
آن شب، کلّی با مادر بزرگ سر رفتن به خانهی عمّه بحث کردیم. او تا حالا سر هیچ چیزی آن قدر پافشاری و اصرار نمیکرد. من که همیشه فکر میکردم اگر روزی سر و کلَهی عمهام پیدا بشود خیلی ناراحت میشود حالا درست عکس این موضوع را میدیدم او نه تنها ناراحت و عصبانی نبود، خیلی هم خوشحال و راضی نشان میداد. هر چه من میگفتم از او بدم میآید، دلم نمیخواهد ببینمش میگفت: این حرفو نزن بالاخره اون عمته، تو باید احترامشو نگه داری. با عصبانیّت گفتم: اگه عممه اگه احترامش واجبه پس تا حالا کجا بود؟ - مهم نیست که تا حالا کجا بوده مهم اینه که برگشته و دلش میخواد شما رو ببینه، اون دوستون داره. - درسته عمم برگشته ولی حالا خیلی دیر شده، حالا که من و هانیه به بی کسی و تنهایی عادت کردیم حالا که وجود عمه مونو فراموش کردیم، اصلاً اگه اون واقعاً دوستمون داره چرا رفت؟ چرا بابامو تنها گذاشت؟ چرا محبتشو از ما دریغ کرد؟ - خوب اون حالا اومده که جبران کنه، اومده از برادرزادههاش مواظبت کنه. - اون اگه قلب داشت از برادرش مواظبت میکرد نه اینکه یک سال و نیم بعد از مرگ برادرش بیاد و بخواد از بچه هاش مواظبت کنه. - اگه عمت زودتر این موضوع رو می فهمید حتماً زودتر هم می اومد. - خوب مادر بزرگ، مشکل من هم همینه، من عمهای که بعد یک سال و نیم، از مرگ برادرش خبردار بشه نمیخوام، عمهای که حتّی نبود مراسم ختم برادرشو ببینه نمیخوام، عمهای که تنها برادرشو ول کرد نمیخوام. مادر بزرگ که به نظر از این بحث و جدل خسته شده بود گفت: هستی، گوش کن، من مادر بزرگتم خیلی به گردن تو و خواهرت حق دارم، خیر و صلاح شمارو بهتر از خودتون میدونم و ازت میخوام بری دیدنش اگه اون بدترین آدم روی زمین هم باشه میخوام که بری ببینیش خواهش میکنم که دیگه ادامه نده من خسته شدم اگه به این موهای سفیدم احترام قائلی فردا دست خواهرتم بگیرو برو. بهت قول میدم بعد از این دیگه ازت چیزی نخوام. حرفهای مادر بزرگم مثل قفلی بود که بر زبانم زده شد و دیگر مخالفت نکردم. فردای آن روز برای رفتن به خانهی عمّه آماده شدیم از مادر بزرگ خواستم که با ما بیاید ولی قبول نکرد و گفت: بهتره خودتون تنهایی برید. برای اینکه مرگ بابا و مامانم را به عمّه خاطر نشان کنم از سر تا پا سیاه پوشیدم. مادر بزرگ هم هانیه را آماده کرد. اواسط فروردین بود و باران تندی میبارید. عمه به مادر بزرگ گفته بود ساعت هفت عصر راننده اش به دنبال ما میآید. درست ساعت هفت آیفون زده شد مادربزرگ گوشی را برداشت و گفت: الان بچهها میان پایین. من نگاهی به مادر بزرگ کردم و بعد در را باز کردم. وقتی خواستیم از خانه خارج بشویم مادر بزرگ گفت: صبر کنین!
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.
داستان روان بود و در کل بد نبود ولی تا حدودی میشد به حدس زدن رسید چون تقریبا موضوع تکراری بود.