تکرار سرنوشت

تکرار سرنوشت

(0)
نویسنده:

موجود نیست

دفعات مشاهده کتاب
112

علاقه مندان به این کتاب
1

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب تکرار سرنوشت

آن شب، کلّی با مادر بزرگ سر رفتن به خانه­ی عمّه بحث کردیم. او تا حالا سر هیچ چیزی آن قدر پافشاری و اصرار نمی­کرد. من که همیشه فکر می­کردم اگر روزی سر و کلَه­ی عمه­ام پیدا بشود خیلی ناراحت می­شود حالا درست عکس این موضوع را می­دیدم او نه تنها ناراحت و عصبانی نبود، خیلی هم خوشحال و راضی نشان می­داد. هر چه من می­گفتم از او بدم می­آید، دلم نمی­خواهد ببینمش می­گفت: این حرفو نزن بالاخره اون عمته، تو باید احترامشو نگه داری. با عصبانیّت گفتم: اگه عممه اگه احترامش واجبه پس تا حالا کجا بود؟ - مهم نیست که تا حالا کجا بوده مهم اینه که برگشته و دلش می­خواد شما رو ببینه، اون دوستون داره. - درسته عمم برگشته ولی حالا خیلی دیر شده، حالا که من و هانیه به بی کسی و تنهایی عادت کردیم حالا که وجود عمه مونو فراموش کردیم، اصلاً اگه اون واقعاً دوستمون داره چرا رفت؟ چرا بابامو تنها گذاشت؟ چرا محبت­شو از ما دریغ کرد؟ - خوب اون حالا اومده که جبران کنه، اومده از برادرزاده­هاش مواظبت کنه. - اون اگه قلب داشت از برادرش مواظبت می­کرد نه اینکه یک سال و نیم بعد از مرگ برادرش بیاد و بخواد از بچه هاش مواظبت کنه. - اگه عمت زودتر این موضوع رو می فهمید حتماً زودتر هم می اومد. - خوب مادر بزرگ، مشکل من هم همینه، من عمه­ای که بعد یک سال و نیم، از مرگ برادرش خبردار بشه نمی­خوام، عمه­ای که حتّی نبود مراسم ختم برادرشو ببینه نمی­خوام، عمه­ای که تنها برادرشو ول کرد نمی­خوام. مادر بزرگ که به نظر از این بحث و جدل خسته شده بود گفت: هستی، گوش کن، من مادر بزرگتم خیلی به گردن تو و خواهرت حق دارم، خیر و صلاح شمارو بهتر از خودتون می­دونم و ازت می­خوام بری دیدنش اگه اون بدترین آدم روی زمین هم باشه می­خوام که بری ببینیش خواهش می­کنم که دیگه ادامه نده من خسته شدم اگه به این موهای سفیدم احترام قائلی فردا دست خواهرتم بگیرو برو. بهت قول می­دم بعد از این دیگه ازت چیزی نخوام. حرف­های مادر بزرگم مثل قفلی بود که بر زبانم زده شد و دیگر مخالفت نکردم. فردای آن روز برای رفتن به خانه­ی عمّه آماده شدیم از مادر بزرگ خواستم که با ما بیاید ولی قبول نکرد و گفت: بهتره خودتون تنهایی برید. برای این­که مرگ بابا و مامانم را به عمّه خاطر نشان کنم از سر تا پا سیاه پوشیدم. مادر بزرگ هم هانیه را آماده کرد. اواسط فروردین بود و باران تندی می­بارید. عمه به مادر بزرگ گفته بود ساعت هفت عصر راننده اش به دنبال ما می­آید. درست ساعت هفت آیفون زده شد مادربزرگ گوشی را برداشت و گفت: الان بچه­ها میان پایین. من نگاهی به مادر بزرگ کردم و بعد در را باز کردم. وقتی خواستیم از خانه خارج بشویم مادر بزرگ گفت: صبر کنین!

نظرات کاربران (1)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

  • تصویر کاربر

    • شراره یعقوبی ابکناری
    • پاسخ به نظر

    داستان روان بود و در کل بد نبود ولی تا حدودی میشد به حدس زدن رسید چون تقریبا موضوع تکراری بود.

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی