نظر خود را برای ما ثبت کنید
هر دو با هم راه افتادیم ولی من دوباره گفتم: حالا اگر رها اینجا بودكه این حرف رو نمیزدی؟ تا فردا صبح هم هی حرف میزدی. نیما كه خیلی از دستم عصبانی شده بود دمپاییاش رو در آورد تابه سمت من پرتاب كند ولی من سریع به داخل خونه فرار كردم. به كنار دریا كه رفتیم من تا تونستم سر به سر نیما گذاشتم ولیخب جلوی همه حرف نمیزدم و فقط جلوی مامان حرف میزدم تاحدی كه مامان متوجه شد و به نیما گفت: ـ نیما، مامان مگه خبریه؟ ـ مامان به خدا نه، این از خودش حرف میزنه. من گفتم: مامان دروغ میگه، چشم رها رو در آورده. مامان گفت: غزل وقتی دو تا بزرگتر حرف میزنن تو حرف نزن. نیما گفت: آخ جان، حالت گرفته شد، پاشو برو دیگه نبینمت. ـ دست شما درد نكنه مامان! خیلی ممنون اصلاً من میرم پیش رها دیگه هم با شما كاری ندارم! ـ لطف بزرگی در حق ما میكنی! ـ به من بخندید، آقا نیما ضایع نشه. از آنها دلگیر شدم و رفتم تا در كنار ساحل قدم بزنم كه سهیلصدایم كرد و گفت: ـ غزل، نیما چش شده؟ ـ نمیدونم والله، مثل اینكه كلهاش باد كرده. ـ یعنی چی؟ ـ خودم هم نمیدونم! ـ این هم یه حرفیه! ولی به نظرم اخلاقش عوض شده، اینطور نیست؟! ـ سهیل تو واقعاً حیفی، هوش و استعداد بالایی داری چرا استفاده نمیكنی؟ این رو كه من خیلی وقت پیش گفتم. ـ آخه من نمیدونستم تو خیلی پروفسوری واسه همین گفتم. ـ خوب كاری كردی! حالا اجازه هست من برم؟ ـ برو بابا، خفه كردی خودتو برو! از كنار سهیل به پیش دخترها رفتم و عسل آروم كنار گوشم گفت: ـ هی غزل چی میگفتی با سهیل؟ ـ هیچی بابا، توهم! ـ یعنی چی هیچی؟ ـ اَه وقتی گیر میدی بد گیر میدیها، بابا هیچی پرسید چرااخلاق نیما عوض شده در ضمن تو چیكار داری به سهیل؟ اگر باآرش حرف زده بودم باید شاكی میشدی، دیگه چته؟! اصلاً متوجه نبودم كه چی میگم، عسل با تعجب گفت: یعنیچی؟ منظورت چیه؟ من كه تازه متوجهی حرفم شده بودم دستپاچه گفتم: هیچی بابا،گیر نده عسل، اعصابم خرابه. عسل هم بیتفات به حرف من گفت: حالا راستی چرا نیما اینطوری شده؟ ـ نمیدونم والله. ـ آره جون عمهات تو ندونی؟ ـ عسل ولم كن تو رو خدا به اندازهی كافی مامان ضایعم كرده و حالم خوب گرفته شده، تو دیگه بیخیال شو. ـ چهطور مگه چی بهت گفته؟ ـ اَه عسل ولم كن. ـ خب بابا! نوبرش رو آورده! مگه گرفتمت؟! من هم عصبانی شدم و به تنهایی به راه خودم ادامه دادم و رفتم كنار ساحل نشستم، بعد از مدتی رها اومد كه ببینه مثلاً من چرا قهركردم و پیشم نشست، گفت: ـ اتفاقی افتاده غزل؟ چرا ناراحتی؟ ـ نه كی گفته ناراحتم فقط نمیدونم چرا بیحوصلهام. ـ شاید داری مریض میشی؟ مطمئنی حالت خوبه؟ ـ آره بابا چیزیم نیست همهاش تقصیر این نیماست. رها با تعجب پرسید: نیما؟! چهطور مگه؟ ـ هیچی بابا همینطوری. ـ میخوای از نیما بپرسم؟ من كه از خدام بود خیلی خوشحال شدم و گفتم: آره رها، برو بهشبگو كه اینقدر من رو اذیت نكنه. ـ خب باشه، حالا چرا اینقدر ذوق كردی؟ ـ برو دیگه. برو بهش بگو كه باهاش قهرم! ـ خب بابا تا بعد. ـ نه همین الان برو. رها كه از كارهای من تعجب كرده بود گفت: باشه الان میرم ولیتو حالت اصلاً خوب نیستها. ـ اگر تو بری خوب میشم!
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.