بغض غزل
تخفیف

%10

بغض غزل

(1)

2,500,000ریال

2,250,000 ریال

دفعات مشاهده کتاب
555

علاقه مندان به این کتاب
0

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب بغض غزل

هر دو با هم راه افتادیم ولی من دوباره گفتم: حالا اگر رها اینجا بودكه این حرف رو نمی‏زدی؟ تا فردا صبح هم هی حرف می‏زدی. نیما كه خیلی از دستم عصبانی شده بود دمپایی‏اش رو در آورد تابه سمت من پرتاب كند ولی من سریع به داخل خونه فرار كردم. به كنار دریا كه رفتیم من تا تونستم سر به سر نیما گذاشتم ولی‏خب جلوی همه حرف نمی‏زدم و فقط جلوی مامان حرف می‏زدم تاحدی كه مامان متوجه شد و به نیما گفت: ـ نیما، مامان مگه خبریه؟ ـ مامان به خدا نه، این از خودش حرف می‏زنه. من گفتم: مامان دروغ می‏گه، چشم رها رو در آورده. مامان گفت: غزل وقتی دو تا بزرگتر حرف می‏زنن تو حرف نزن. نیما گفت: آخ جان، حالت گرفته شد، پاشو برو دیگه نبینمت. ـ دست شما درد نكنه مامان! خیلی ممنون اصلاً من می‏رم پیش ‏رها دیگه هم با شما كاری ندارم! ـ لطف بزرگی در حق ما می‏كنی! ـ به من بخندید، آقا نیما ضایع نشه. از آنها دلگیر شدم و رفتم تا در كنار ساحل قدم بزنم كه سهیل‏صدایم كرد و گفت: ـ غزل، نیما چش شده؟ ـ نمی‏دونم والله، مثل این‏كه كله‏اش باد كرده. ـ یعنی چی؟ ـ خودم هم نمی‏دونم! ـ این هم یه حرفیه! ولی به نظرم اخلاقش عوض شده، این‏طور نیست؟! ـ سهیل تو واقعاً حیفی، هوش و استعداد بالایی داری چرا استفاده ‏نمی‏كنی؟ این رو كه من خیلی وقت پیش گفتم. ـ آخه من نمی‏دونستم تو خیلی پروفسوری واسه همین گفتم. ـ خوب كاری كردی! حالا اجازه هست من برم؟ ـ برو بابا، خفه كردی خودتو برو! از كنار سهیل به پیش دخترها رفتم و عسل آروم كنار گوشم گفت: ـ هی غزل چی می‏گفتی با سهیل؟ ـ هیچی بابا، توهم! ـ یعنی چی هیچی؟ ـ اَه وقتی گیر می‏دی بد گیر می‏دی‏ها، بابا هیچی پرسید چرااخلاق نیما عوض شده در ضمن تو چی‏كار داری به سهیل؟ اگر باآرش حرف زده بودم باید شاكی می‏شدی، دیگه چته؟! اصلاً متوجه نبودم كه چی می‏گم، عسل با تعجب گفت: یعنی‏چی؟ منظورت چیه؟ من كه تازه متوجه‏ی حرفم شده بودم دستپاچه گفتم: هیچی بابا،گیر نده عسل، اعصابم خرابه. عسل هم بی‏تفات به حرف من گفت: حالا راستی چرا نیما این‏طوری شده؟ ـ نمی‏دونم والله. ـ آره جون عمه‏ات تو ندونی؟ ـ عسل ولم كن تو رو خدا به اندازه‏ی كافی مامان ضایعم كرده و حالم خوب گرفته شده، تو دیگه بی‏خیال شو. ـ چه‏طور مگه چی بهت گفته؟ ـ اَه عسل ولم كن. ـ خب بابا! نوبرش رو آورده! مگه گرفتمت؟! من هم عصبانی شدم و به تنهایی به راه خودم ادامه دادم و رفتم‏ كنار ساحل نشستم، بعد از مدتی رها اومد كه ببینه مثلاً من چرا قهركردم و پیشم نشست، گفت: ـ اتفاقی افتاده غزل؟ چرا ناراحتی؟ ـ نه كی گفته ناراحتم فقط نمی‏دونم چرا بی‏حوصله‏ام. ـ شاید داری مریض می‏شی؟ مطمئنی حالت خوبه؟ ـ آره بابا چیزیم نیست همه‏اش تقصیر این نیماست. رها با تعجب پرسید: نیما؟! چه‏طور مگه؟ ـ هیچی بابا همین‏طوری. ـ می‏خوای از نیما بپرسم؟ من كه از خدام بود خیلی خوشحال شدم و گفتم: آره ر‏ها، برو بهش‏بگو كه این‏قدر من رو اذیت نكنه. ـ خب باشه، حالا چرا این‏قدر ذوق كردی؟ ـ برو دیگه. برو بهش بگو كه باهاش قهرم! ـ خب بابا تا بعد. ـ نه همین الان برو. رها كه از كارهای من تعجب كرده بود گفت: باشه الان می‏رم ولی‏تو حالت اصلاً خوب نیست‏ها. ـ اگر تو بری خوب می‏شم!

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی