نظر خود را برای ما ثبت کنید
نگاهی از پنجره به بیرون انداخت. ششم خرداد بود و نسیم ملایمی برگهای سبز سپیدار را تکان می داد. یادش آمد که باید به سایه تلفن کند ولی به محض این که گوشی را دستش گرفت، پشیمان شد. حوصله روده درازی نداشت و می دانست که سایه دوست دارد سر فرصت حرف بزند. هرگز نمی توانست با او سر و ته صحبت را زود هم آورد. شماره اُرُد را گرفت و منتظر شد. - سلام ارد! - سلام، خوبی؟ - بد نیستم، هوس کردم بریم بیرون یه دوری بزنیم. - باشه! تا نیم ساعت دیگه اونجام... در کمد را باز کرد... مانتو آبی روشنی از چوب لباسی جدا کرد و شال سفیدش را روی سرش انداخت. با نگاهی که در آینه به تصویرش انداخت، راضی از انتخابش از اتاق بیرون رفت. کورش در حال تماشای تکرار برنامه ی نود بود. - من یه سر با ارد میرم بیرون، زود برمی گردم. کورش نیم نگاهی به او انداخت. - خوش بگذره! سر راه یه روزنامه ی عصر برام بخر! - حتما بابا جون! ارد پشت فرمان منتظرش بود. آتوسا سوار شد و بعد از خوش وبشی کوتاه به سمتش چرخید و گفت: - از وقتی بهم گفتی که تصمیم گرفتی از ایران بری، حسابی گیج شدم! ارد نگاهی به طرفش انداخت و گفت: - ببین آتوسا! تو باید با این مسئله کنار بیای. ممکنه کار من یکسال طول بکشه ولی در هر حال من رفتنیم. نمی تونم اینجا بمونم و درجا بزنم. پشت چراغ قرمز ایستادند و ارد ترمز دستی را بالا کشید. - این همه آدم اینجا زندگی می کنند و در کارشون پیشرفت می کنند، چطور فقط تو فکر می کنی درجا می زنی؟ - اینجا جای من نیست و اول باید خودمو برسونم تا بعد بتونم برای اقامت تو اقدام کنم.
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.