نظر خود را برای ما ثبت کنید
استاد نگاهی به ساعتش انداخت. وقت تمام شده بود و باید کلاس را تعطیل میکرد. رو به دانشجویان گفت: «بسیار خب، بقیهاش بمونه برای جلسه بعد. به سلامت.» دانشجویان با سر و صدا وسایلشان را جمع کردند و یکی پس از دیگری کلاس را به قصد منزل ترک کردند. توتیا هم وسایلش را جمع کرد و تقریباً آخرین نفری بود که از کلاس خارج شد. هنوز چند قدم دور نشده بود که صدایی از پشت سر به او سلام کرد. به طرف صاحب صدا برگشت و آراد را دید که کیف بدست پشت سرش ایستاده بود. لبخندی به روی پسرعمویش زد وگفت: «سلام، خوبی؟» آراد مثل همیشه لبخند برلب گفت: «مرسی، تو خوبی؟ عمو چه طوره؟» توتیا در کنار او قدم برداشت و در حالی که کنارهم به سوی حیاط دانشکده میرفتند، گفت: «اونم خوبه، ممنون. از این ورا؟» - کلاس داشتم. عمداً موندم تا ببینمت. چند روز بود ندیده بودمت. - مرسی. دیگر به حیاط رسیده بودند. مرتضی دوست آراد به او نزدیک شد و ضمن سلام و احوالپرسی با توتیا، گفت: «دخترعمو، پسر عمو خوب خلوت کردید.» و رو به آراد گفت: «مرد حسابی، نیم ساعته جلوی در منتظرتم. منو کاشتی دم در داری گپ میزنی؟» آراد خندید و گفت: «ببخشید، اصلاً یادم نبود تو منتظرمی! الان میام.» مرتضی رو به توتیا گفت: «اگه مسیرتون به ما میخوره برسونیمتون.» توتیا خجالتزده گفت: «ممنون، مزاحمتون نمیشم.» به جای مرتضی آراد گفت: «مزاحم نیستی. بیا بریم تا یه مسیری میرسونیمت.» توتیا تشکر کرد و گفت: «تعارف نمیکنم. میخوام برم چندتایی کتاب بخرم.» - باشه هر طور راحتی. مزاحمت نمیشم. به عمو هم سلام برسون. - مرسی تو هم خیلی سلام برسون. آراد کنار مرتضی قرارگرفت تا همراهش برود. در همان حال گفت: «بریم مرتضی.» مرتضی رو به توتیا گفت: «خوشحال شدم دیدمتون.» توتیا تشکر کرد و گفت: «منم همینطور.» آراد گفت: «راستی به عمو بگو آراد گفت، قولت یادت نره، من هنوزم منتظرم به قولش وفا کنه.» - چه قولی؟ - خودش میدونه. - باشه. برو دیگه دوستت عجله داره. - باشه فعلاً خداحافظ تا فردا. - به سلامت. مرتضی هم خداحافظی کرد و با هم دور شدند. چند قدم که رفتند آراد برگشت و برای او دست تکان داد. توتیا هم برایش دست تکان داد و به سمت درب خروجی رفت تا برای تهیه کتابهایش به فروشگاههای اطراف دانشکده سری بزند. همیشه با دیدن آراد دلش بیقرار میشد. از علاقه او به خودش باخبر بود. میدانست که آراد جایی در اعماق قلبش را به او اختصاص داده است، اما سعی میکرد در برخورد با او نهایت دقت را بکند و خود را بیتفاوت به این مسئله نشان میداد. چون خانواده پدریش روابط چندان خوبی با او و پدرش نداشتند.
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.