خانومی

خانومی

(2)

موجود نیست

دفعات مشاهده کتاب
393

علاقه مندان به این کتاب
1

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب خانومی

تابستان تهران مثل همیشه گرم بود. هوا دم کرده و کاری از کولر آبی که با آخرین توان کار می­کند، برنمی­آید. صورتم خیس از عرق است. بیقرار و کلافه­ام. احساس می­کنم، وزنه­ای سنگین روی سینه­ام فشار می­آورد و نفس کشیدن را برایم مشکل کرده. دلتنگ دیدنش هستم. امروز درست یک هفته بود که صورت زیبایش را ندیده بودم، دلم می­خواست چند لیوان آب خنک بنوشم، امّا با نگاهی به پای شکسته و گچ گرفته­ام پشیمان شدم. دیگر توان بلند شدن را هم ندارم. گوش به زنگ تلفن نشسته­ام. به سهیل خیلی سفارش کرده بودم که از وقتی راه افتادند تا به خانه رسیدند، بی­خبرم نگذارند و برایم زنگ بزنند، شاید موبایل سهیل آنتن نداده وگرنه او خوب مرا می­شناسد و می­داند دل عاشق خواهرش چه­قدر بیقرار است. سردرگمی و تشنگی امانم را برید، ناچار بلند شدم، عصایم را برداشتم و لنگان به آشپزخانه رفتم. نگاهی به دور و برم کردم. همه­چیز مرتب بود. طفلک فرناز پاسوز من شده و خانه و زندگیش را رها کرده بود. تمام این هفته پرستاری مرا می­کرد و از صبح زود مشغول انجام کارهای منزل می­شد. از ذوق برگشتن پدرش، کلی مهمان برای شام دعوت کرده بود و دست تنها چند نوع غذا پخته بود. ساعتی پیش هم به خانه­اشان رفت تا هم دوشی بگیرد و هم پسرش افشین را که پیش مادرشوهرش بود بیاورد. باز دلم به شور افتاد. نگاهم روی تلفن ثابت ماند. چه­قدر انتظار تلخ است! چه­قدر دقایق دیر می­گذرند! زیر لب صلواتی می­فرستم: "خدایا خبری از اونا برسه، پس بقیه کجا هستند؟ چرا از کسی خبری نیست؟" با صدای زنگ تلفن قلبم فرو ریخت. خودم را به سمت تلفن کشیدم و سریع تلفن را برداشتم. ـ الو بفرمایید؟ ـ سلام خانمی! جوابی ندادم، دلم می­خواست باز صدای گرمش را می­شنیدم تا باور کنم که در بیداری هستم، همیشه محتاج شنیدن خانمی گفتنش بودم.

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی