مدتها بود خبری از مسافر نبود. مانده بودیم ما دو نفر، من و خلیفه. او هم توی اتاق خودش بود. روی تختاش دراز میکشید و نگاه میکرد به تیرهای ترکخوردهی سقف. لبهایش میجنبید، اما چیزی نمیگفت. نگاهش نمیکردم. برمیگشتم. از توی راهرو، از میان آن همه اتاق خالی، میرفتم مینشستم پشت میز، از پنجره بیرون را تماشا میکردم.
مدتها بود خبری از مسافر نبود. مانده بودیم ما دو نفر، من و خلیفه. او هم توی اتاق خودش بود. روی تختاش دراز میکشید و نگاه میکرد به تیرهای ترکخوردهی سقف. لبهایش میجنبید، اما چیزی نمیگفت. نگاهش نمیکردم. برمیگشتم. از توی راهرو، از میان آن همه اتاق خالی، میرفتم مینشستم پشت میز، از پنجره بیرون را تماشا میکردم.