روزهای بی آینه (گالینگور)

(0)

موجود نیست

دفعات مشاهده کتاب
79

علاقه مندان به این کتاب
0

می‌خواهند کتاب را بخوانند
1

کسانی که پیشنهاد می کنند
1

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب روزهای بی آینه

انتشارات سوره مهر منتشر کرد:
ساعت سه و نیم یا چهار بود که وارد سالن شدند. عکس حسین را دیده بودم؛ همین که وارد شد شناخنتمش. از فاصله ی خیلی دور می دیدمش. وسط ایستاده بود و دو خلبان در سمت راست و چپش بودند.همین که چشمم به صورتش افتاد انگار نه انگار این مردی بود که سال ها از من دور بوده است؛ کاملا می شناختمش ودوستش داشتم. احساساتم جان گرفته بود. آن همه حس غریبگی که نسبت به عکس ها و تن و لحن صدایش داشتم دیگر نبود. نمی دانم چه شده بود؛ حس دختری را داشتم که برای اولین بار همسرش را می بیند؛ هم خجالت می کشیدم هم شرم داشتم، هم خوشحال بودم، هم می خواستم کنارم باشد. زیر لب زمزمه کردم: خدایا، من چقدر این مرد را دوست دارم. حسین نزدیک شد؛ خیلی نزدیک.
همه فامیل و دوست وآشنا دور او ریخته بودند وماچش می کردند: یکی آویزانش می شد، یکی دستش را می گرفت، یکی به پایش افتاده بود. کاملا احساس می کردم که حسین از بالای سر آن ها دنبال کسی می گردد. فقط به او خیره شده بودم. می دیدم آدم ها لا ینقطع از جلوی من می روند و می آیند، اما هیچ صدایی نمی شنیدم. زانوهایم حس نداشت، نمی توانستم از جایم بلند شوم . برادر بزرگم، که همیشه در جمع و شلوغی متوجه من بود، آمد سراغم و گفت: «منیژه چرا نشستی؟! بلند شو!» زیر بغل مرا گرفت و با صدای بلند گفت لطفا برید کنار! اجازه بدید همسرش اون رو ببینه!» دریای جمعیت کنار رفتند و برای من راه را باز کردند. خبرنگارهابا دوربینهایشان دویدند. روبروی هم قرار گرفتیم .دست مرا گرفت و گفت:« حالت چطوره؟» گفتم: «خوبم!» پیشانی ام را بوسید و یکدفعه سیل جمعیت من و حسین را جدا کرد.
فروشگاه اینترنتی 30بوک

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی