غرور شیشه‌ای

غرور شیشه‌ای

(1)
نویسنده:

موجود نیست

دفعات مشاهده کتاب
186

علاقه مندان به این کتاب
0

می‌خواهند کتاب را بخوانند
1

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب غرور شیشه‌ای

علی آقا و همسرش نگران درس سودابه بودند كه آن هم از طرف خانواده‌ی افشار كه از سودابه خوششان آمده بود، برطرف شد. سودابه در آن خانه رشد می‌كرد و مورد توجه اهالی خانه به‌خصوص آقا و خانم افشار قرار می‌گرفت. بودن در آن خانه برای سودابه ابتدا هیجان ‌انگیز بود اما با بزرگتر شدن و فهمیدن این‌كه تاوان زندگی در آن‌جا خدمت‌كاری مادر و باغبانی پدر برای خانواده‌ی افشار است از بودن در آن‌جا متنفر شد. از این‌كه بخواهد با كسی دوست شود گریزان بود. زیرا همه‌ی كسانی كه می‌شناخت جزء كسانی بودند كه برایشان كار می‌كردند تا این‌كه بعد از چند سال زمانی كه پا به سن شانزده سالگی نهاد برای شركت در مراسم ازدواج یكی از اقوام به شهر خود رفتند. در همین مراسم بود كه زندگی‌اش تغییر كرد و خواهر احمد او را برای برادرش انتخاب كرد. احمد در تهران مشغول به كار بود و موقعیت شغلی نسبتاً خوبی داشت. سودابه علی‌رغم مخالفت پدر و مادر و خانواده‌ی افشار با احمد ازدواج كرد. اما احمد همان ابتدا ماهیت خود را نشان داد و دلیل ازدواجش را با سودابه اجبار خانواده‌اش عنوان كرد و این‌كه هیچ علاقه‌ای به او ندارد، این برای سودابه از زندگی در خانه‌ی افشار سخت‌تر بود، اما سعی كرد به مرور با این زندگی خو بگیرد و با آن كنار بیاید. با تلاش فراوان توانست در مدرسه‌ای ثبت نام كند و با استعداد بی‌نظیری كه داشت درسش را ادامه دهد. احمد هم دیگر از بی‌مهری سخن نمی‌راند و این برای سودابه عالی بود و به او محبت بیشتری نشان می‌داد. در زندگی آرامش نسبی داشتند تا این‌كه بعد از چند سال تلاش توانست در دانشگاه قبول شود. آن روز با خوشحالی به خانه رفت و منتظر ماند تا احمد به خانه بیاید و بالاخره بعد از چند ساعت احمد به خانه آمد. او مانند همیشه به استقبالش رفت و باز هم مثل این روزهای اخیر با كم توجهی احمد مواجه شد. اما آن‌قدر خوشحال بود كه توجهی به رفتارش نكرد. بعد از این‌كه شامشان را خوردند احمد كه خوشحالی او را از بدو ورود دیده بود نتوانست تحمل كند و از روی كنجكاوی پرسید: - چی شده؟ امشب خیلی خوشحالی! سودابه با سرمستی و شادی از این‌كه این بار احمد خود باب گفتگو را باز كرده دستانش را از شادی به هم كوبید و با سرخوشی پاسخ داد: - وای احمد! باورت می‌شه كه بالاخره دانشگاه قبول شدم؟ احمد با ناباوری به او نگاه كرد. فكر نمی‌كرد كه او بتواند در دانشگاه قبول شود. باخوشحالی ظاهری به او تبریك گفت. از روز بعد تلاش سودابه شروع شد با تلاش سعی داشت هم به درسش برسد و هم زندگی آرامی برای احمد بسازد، اما تغییر رفتاری كه احمد نشان می‌داد، نشان از بی‌مهری او نسبت به سودابه بود، اما سودابه همیشه در ذهنش روزی را ساخته بود كه احمد به او ابراز علاقه كند. مثل شب اول ازدواجشان كه احمد خود را شیفته‌ی او نشان می‌داد و به این رویا ایمان داشت. اما روزی كه برای دیدن احمد به شركت رفت مرگ باورها را به چشم خود دید. آن ‌روز باورهایش توسط دستان دختری كه در دستان همسرش بود جان دادند و تمام رویاهایش نابود شدند. به تلاش‌های بی‌حاصلش برای به‌ دست آوردن قلب همسرش اندیشید و این‌كه در این نرد عشق او باخته بود و این‌ها چیزهایی بود كه قلب او را به درد می‌آورد و حالا او با قلبی شكسته و آرزوهای نابود شده آن خانه را ترك می‌كرد. وقتی به پشت سر نگاه كرد نتوانست بفهمد این چند سال را چگونه بدون عشق گذرانده است. به تلاش بی‌حاصلی كه داشت زهرخندی زد، زهرخندی كه خط سیاهی بود بر تمام علاقه‌ای كه فكر می‌كرد به همسرش دارد.

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی