نظر خود را برای ما ثبت کنید
انتشارات داستان منتشر کرد:
سرهنگ دوست نداشت آن روز خورشید طلوع کند اما ساعتی نگذشت که نور اریبی،چون قهوه ای پایین تختش را جلا داد.لباس نوزادی ای که مهناز نشان سرهنگ داده بود زیر پا وسط اتاق افتاده بود و به طور مرموزی شیطنت می کرد.سرهنگ چشمانش را لحظه ای باز کرد و سپس بست. مهناز بیدار بود از دیشب حرفی بین آنها زده نشده بود.یعنی حوصله ی حرف زدن نداشتند.سرهنگ خود را سوار قطار می دید. قطاری که بی وقفه به طرف منطقه می رفت. از قطار پیاده شد. احساس کرد پایش را روی خاک سرخ نرمی گذاشته است که بوی باروت و خون می دهد.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.