شاپرک‌ها هم میگریند

شاپرک‌ها هم میگریند

(1)
نویسنده:

موجود نیست

دفعات مشاهده کتاب
291

علاقه مندان به این کتاب
0

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
1

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب شاپرک‌ها هم میگریند

دریا وحشت‌زده از خواب پرید. تمام بدنش خیس عرق بود. مانند بید، بر خود می‌لرزید. چشمش را به اطراف گردانید. چوب رختی، تابلوی روی دیوار، میز آرایش، انگار كه همه به صورت گرگ‌های درنده درآمده بودند. با شتاب از روی تخت برخاست و برق را روشن كرد. نگاهش را به ساعت دیواری انداخت، چیزی به سپیدی صبح نمانده بود. خوشحال شد كه فقط یك كابوس بوده. احساس می‌كرد باید یك واقعیتی بین این خواب و نگاه پر از تنفر او باشد. اما هر چه فكر كرد، به نتیجه‌ای نرسید. هنوز در رؤیای خوابش غرق بود؛ كه دانیال وارد اتاقش شد. به برادر كوچكش خیره شد و در دل با خود گفت: "چه‌قدر این شیطان كوچولو را دوست دارم. سعی كرد اخم كند، گفت: «باز كه تو در نزده به اتاق من آمدی. تو كی آدم می‌شوی بچه جان!» ـ چه حرف‌هایی می‌زنی! مگر آدم برای اتاق خواهرش اجازه می‌گیرد! آمدم بگویم آماده شو كه باید هر چه زودتر حركت كنیم. ـ به مادر بگو من حاضرم. فقط باید این‌جا را جمع كنم. راستی! قبل از این كه بروی، لازم است بگویم از این‌كه در این مدت پسر خوبی بودی و جنگ اعصاب نداشتیم از تو ممنونم. ـ درسته كه بعضی وقت‌ها بدجنس می‌شوم. اما فراموش نكن كه خیلی دوستت دارم. من هم لازم است این را اضافه كنم كه به محض برگشتن به تهران، روز از نو روزی از نو. اگر بدانی چه خواب‌هایی برایت دیدم همین لحظه حلقاویزم می‌كنی. ـ فكر كردی. هر چه‌قدر هم زرنگ باشی حریف من نمی‌شوی. حالا می‌روی بیرون به كارم برسم یا نه؟ دانیال به سرعت صورت دریا را بوسید و از اتاق خارج شد، به طوری كه دریا از این حركت شتاب‌زده او دچار حیرت شد. با دستش جای بوسه‌ی او را نوازش كرد. اولین بار بود كه چنین حركتی از دانیال سر می‌زد. با عشقی كه در قلبش نسبت به دانیال و خانواده‌اش داشت، مشغول جمع‌آوری اتاقش شد. و در حالی كه اتاق را ترك نمود، آرزو كرد سال دیگر كه به این‌جا برمی‌گردند او هم حضور داشته باشد، تا خوشبختی‌اش تكمیل شود. با مهربانی داوود و با شیطنت‌های دانیال وسایل پشت اتومبیل قرار گرفت. آقای آراسته بار دیگر همه جا را چك كرد كه مبادا پنجره‌ای باز مانده باشد. رو به همسرش گفت: «باید به فكر یك سرایدار برای این‌جا باشیم.» فرزانه گفته‌اش را تأیید كرد و در حالی‌كه سبد میوه‌ی دستش را به دست دریا می‌داد سوار اتومبیل شد. هوا كاملاً روشن شده بود كه خانواده‌ی آقای آراسته به سوی تهران حركت كردند. خستگی راه كم‌كم بر مسافران غلبه كرد و به خواب خوشی فرو رفتند. تنها بیدار جمع آقای آراسته بود كه چشم به جاده‌ی پر پیچ و خم چالوس داشت. نرسیده به تونل «كندوان» ناگهان تریلی بزرگی جلوی راهش سبز شد. هیچ راه گریزی نبود. می‌خواست اتومبیل را به سمت دیگر جاده هدایت كند، اما اتوبوس پر از مسافر در آن سمت جاده در حال حركت بود و در یك لحظه‌ی كوتاه همه چیز به هم ریخت. آقای آراسته مستقیم رفت زیر تریلی. صحنه‌ی دلخراشی بود. صدای برخورد اتومبیلش با تریلی هم‌چون انفجار بمبی عظیم بود. در یك‌آن جاده مسدود شد و ایجاد ترافیك. سرنشین اتومبیل‌های دیگر با ناباوری از اتومبیل‌های خود پیاده شدند و هر كدام جمله‌ای بر لب می‌راندند: - یا امام هشتم!

    • نوع کالا
    • دسته بندی
    • موضوع اصلی
    • موضوع فرعی
    • نویسنده
    • نشر
    • شابک
    • زبان کتاب
    • قطع کتاب
    • جلد کتاب
    • تعداد صفحه
    • وزن
    • نوبت چاپ
    • سال انتشار
    • فارسی
    • وزیری
    • شومیز
    • 404 صفحه
    • 446 گرم
    • 11
    • 1389

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی