

همراه با معصومین (11)(8 قصه از امام جواد)(خشتی)
انتشارات قدیانی منتشر کرد:
روزی از روزها، گروهی از بزرگان مدینه به خانهی امام آمدند. بیشتر آنها را میشناختم. آدمهای سرشناس و معروف شهر بودند.
آن روز، امام در اتاق نشسته بود و با پسر کوچکش محمد(ع) بازی میکرد. با او حرف میزد، محمد هم شیرینزبانی میکرد. و امام میخندید. وقتی بزرگان شهر وارد شدند، امام رضا(ع)، همانطور که دست محمد کوچکش را در دست داشت، به همه تعارف کرد و احوالشان را پرسید.
مهمانها، یکییکی وارد شدند و دور تا دور اتاق نشستند. آخر از همه، امام و پسرش وارد شدند و همانجا کنار در نشستند. امام پسرش را روی زانویش نشاند. محمد ساکت بود و به مهمانها نگاه میکرد. بزرگان شهر، مثل همیشه سر صحبت را باز کردند، هر کسی سؤالی داشت، پرسید و امام جواب داد. محمد هم چشم به چهرهی پدرش داشت و حرفهای او را با دقت گوش میکرد.
وقتی سؤالها تمام شد، پیرترین مهمان که مردی عالم و دانشمند بود و همهی مردم او را میشناختند و احترامش میکردند، رو به حضرت رضا کرد و پرسید: «ای پسر پیامبر! امروز ما برای پرسیدن سؤال مهمی خدمت شما رسیدهایم!»
امام لبخندی زد و گفت: «بفرمایید!»
فروشگاه اینترنتی 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













