نظر خود را برای ما ثبت کنید
انتشارات افراز منتشر کرد:
اولدوز: هان آقا کلاغه؟ چه حال و احوال؟ خبر چی آوردهای؟
آقا کلاغه: ننه بزرگ سلام رسوند و گفت چه خوب که به برگشتن فکر میکنی. ما کلاغها هم دوست نداریم که کسی دوستاش رو بگذاره و بره که خودش آسوده زندگی کنه و از دیگران خبر نداشته باشه. حالا که بزرگتر شدهای و کسی مثل آقای بهرنگ هم کنارته، وقت خوبیه که برگردی. ما هم آمادهایم.
اولدوز: یاشار چیزی نگفت؟
آقا کلاغه: گفت منتظرته... و گفت خوشحاله که داری برمیگردی. گفت مثل همیشه روش حساب کنی.
اولدوز: خوبه. از همهتون ممنونم.
آقا کلاغه: باز هم هرکاری داشتی بگو اولدوز خانم. همیشه یکی از ما این اطراف هست.
(کلاغ پر میکشد و میرود. اولدوز بلند میشود و راه میافتد. با حرکت اولدوز بخشهایی از فضای روستا را میبینیم... اولدوز به بالای تپهای کنار چشمه و جویباری میرسد. صمد آستینهایش را بالا زده و دارد توی تشتی لباسهایش را میشوید.)
اولدوز: سلام آقا معلم. به مدرسه و قهوهخونه سر زدم. همه جا رو دنبالتون گشتم. دم غروب اینجا چیکار میکنید؟
صمد: سلام. چطوری اولدوز؟ دارم چندتا لباس میشورم که همرام واسه سفر بردارم.
اولدوز: آقا، بِده لباسهاتو ننهمون بشوره. چرا خودت میشوری؟
صمد: چرا؟ مگه بدتر از ننهی تو میشورم؟ نگاه کن چقدر خوب چنگش میزنم.
اولدوز: بلدی آقا. ولی بَده تو بشوری. لباسهای آقامعلم قبلیمونو هم اون میشست.
صمد: چی بَده؟ اینکه آدم کارش رو خودش انجام بده؟ یا اینکه دستاش سالم باشه و بده کارشو دیگران واسش بکنند؟ (یکی از لباسها را که شسته می چلاند.)
فروشگاه اینترنتی 30بوک
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.