جواهر بانو
تخفیف

%10

جواهر بانو (شالان)

(0)

500,000ریال

450,000 ریال

دفعات مشاهده کتاب
319

علاقه مندان به این کتاب
1

می‌خواهند کتاب را بخوانند
0

کسانی که پیشنهاد می کنند
0

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب جواهر بانو

شب­های اول محرم بود. تمام بچه­های محل همراه با سالار به طرف تکیه محل خود به راه افتادن. همه لباس مشکی پوشیده از کوچه پس کوچه­های تنگ و تاریک به طرف تکیه حاج میرزا رفتند. غلام رو به سالار گفت: ـ انگار همین دیروز بود، یاد سهراب به خیر! اگر امسال اجباری نبود حتماً الان پیش ما بود. غلام گفت: ـ حالا فعلاً وقت هست شاید تا این چند روز به مرخصی آمد. ـ بچه­ها مثل این­که اون آقا میرزا است درسته؟ رضا که یک چراغ توری دستش بود و پیشاپیش بچه­ها در حرکت بود چراغ را بالا گرفت و گفت: ـ خودشه، اون هم جهانشیرخانِ داره با میرزا صحبت می­کنه. محمد گفت: ـ حتماً برای دادن پول و صحبت در مورد نذری امسال آمده. دم در تکیه که رسیدند همه­ی بچه­ها سلام کردند و داخل شدند. جهانشیرخان دست سالار را گرفت و گفت: ـ پسر از توی اون گاری که اونجاست مقداری برنج و روغن بیاور پایین ببر توی تکیه. سالار نگاهی به میرزا انداخت و کسب تکلیف کرد. میرزا با اشاره با او فهماند که انجام بدهد. سالار و محمد و غلام با هم به سوی گاری رفتند. صدای مداح به گوش می­رسید که نوحه­سرایی می­کرد. همین­که به گاری رسیدند کالسکه اردشیرخان پسر ارشد جهانشیرخان هم رسید. جهانشیرخان سه پسر به نام­های اردشیرخان و پاشا و تیمور داشت با یک دختر به نام جواهربانو که آخرین فرزند جهانشیرخان و ملک بانو بود. سورچی اردشیرخان کالسکه را نگه داشت و سریع پایین آمد و درب کالسکه را باز کرد. اردشیرخان و پاشا و ملک بانو همراه جواهر بانو پیاده شدند، پاشا رو به غلام گفت: ـ زودتر بارها را خالی کن، گاری را پس بفرست به اندرونی، چیزهایی دیگر هم هست که ملک بانو مادرم کنار گذاشتند باید آن­ها را هم بیاورید، زود باشید مگر شماها نان نخورده­اید. سالار آرام گفت: ـ لعنت بر دل سیاه شیطان. آن­ها که رفتند غلام گفت: ـ مردک خیال کرده که ما نوکرش هستیم. بارها که خالی شد رفتند سراغ میرزا و بعد همراه او وارد تکیه شدند و به جمع عزاداران پیوستند. بچه­ها به نوبت به آشپزخانه می­رفتند و چایی و خرما می­آوردند و در بین عزاداران پخش می­کردند و بعضی وقت­ها سینی­هایی چای نیز دست به دست به داخل خیمه برای زنان می­فرستادند.

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی