از اساطیر خوشم میآمد،داستان بزرگسال ها نبودند،داستان بچه هام نبودند،بهتر از همه ی این ها بودند... فقط بودند... داستان های بزرگسال ها بی معنی بودند و آغاز بسیار کندی داشتند.این احساس را در من به وجود میآوردند که راز هستند،رازهایی افسانه ای و فراماسونری برای بزرگسال ها... چرا بزرگسال ها نارنیا نمیخواندند،یا از جزیره های دورافتاده ای که قاچاقچی و پری های خطرناک داشت؟
رمان قشنگیه مثل تمام اثار دیگه ی نیل گیمن. داستانش تخیلی هس ولی ابتدای داستان تقریبا تا نیمه های کتاب داستانش واقعی و خیلی ملموسه. ادم خودشو توی اون فضا حس میکنه. خیلی دوسش داشتم . از خوندنش پشیمون نمیشید لحظههای قشنگی رو براتون میسازه
با بالا رفتن سن،ما تبدیل به پدرومادرمان می شویم؛زندگی طولانی میکنیم و چهره های مختلفی در طول زمان برایمان تکرار میشود... بعضی وقت ها که در آینه نگاه می کنم چهره ی پدرم را میبینم،نه خودم را،و لبخندهایی را که قبل از بیرون رفتن در آینه به خودش میزد به خاطر میآورم.که با تایید به تصویر خودش میگفت«خوبه. خوش قیافه ای.»
رمان بدی نبود و عالی هم نبود. ترجمهاش هم خوب بود.