نظر خود را برای ما ثبت کنید
انتشارات صدای معاصر منتشر کرد:
مرگ تنها واقعیتی است که نمی توان نادیده اش گرفت. همه ما روزی به این نقطه می رسیم؛ آن چه اهمیت دارد این است که بدانیم چطور زندگی کردیم و چقدر حال مان در زندگی خوب بود و چقدر برای مرگ آمادگی داریم. «سمت چپ، اتاق اول» نگاهی به زندگی پس از مرگ، با اندکی طنز دارد. روایتی که شاید همه مان به نوعی آن را تصور کرده و در انتظارش باشیم تا ببینیم آن سوی مرزهای زنده بودن، چه اتفاقی خواهد افتاد.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
کتابِ سمتِ چپ اتاق اوّل اولین داستانِ بلند و چهارمین اثرِ امیر پروسنان، نویسنده و خبرنگار ایرانی است که در پاییز سال 1399 منتشر شد. او در این رمان با تعریف داستانی جذاب و خواندنی، نگاهی تازه و متفاوت به زندگی و مرگ انداخته است. نگارش این کتاب سه سال طول کشیده است و اولین تجربهٔ این نویسنده در نوشتن داستانِ بلند محسوب میشود.
«گیر کردن متصدی هماهنگی با تک رقمیها باعث دردسر همه اهالی اینجا شده بود. صف طویلی از متقاضیان برای رفتن روی زمین تشکیل شده بود و هر کدام به شیوه خودشان فحش و بد و بیراه میدادند. چارهای هم نداشتیم جز اینکه دعا کنیم یکی از نزدیکانش فوت کند و زودتر از شاخه درخت خلاص شود. اصلا این قوانین دست و پاگیر عجیب بود. این مادامالعمر بودن مسئولیتها از همه عجیبتر. من هم که نتوانسته بودم با گذشت بیش از هفت روز از مرگم مرخصی بگیرم و بروم سر و سامانی به کارهای واماندهام بدهم. قدیمی هم که به ضرب و زور، چند ساعتی از مرخصی من را پیش خور کرده و یک جور عجیبی که آخرش هم نفهمیدم چه کرده، رفته بود روی زمین. توی آمار هم اسمش را خوانده و نخوانده تیک زده بودند. فقط وقتی که میرفت به من گفت: «چند ساعتی نیستم. یحتمل شب هم نمیام. هوامو داشته باش.» ولی نمیدانستم چطور باید هوایش را داشته باشم و اصلا ماجرا چیست و میخواهد روی زمین چه غلطی بکند. همان شب که قدیمی نبود صدایم زدند تا بروم سهمیههایم را بگیرم. توی دبیرخانه گردنبندم را از توی یک پنجره گرفتند و برای چند ثانیه چیزی حس نکردم و همه بدنم بیحس شد. گردنبند را که پس دادند و دور گردنم انداختم، گفتند بروم سهمیههایم را از «انباری» بگیرم.»
«لب مرز که رسیدم باز نگهبان را با همان جانور دیدم که پچپچ میکردند و یک ریز میخندیدند. جانور کنارش نشسته بود و انگار ماجرای خندهداری تعریف میکردند که ریسه رفته بودند. قدیمی از کنار دوربین برایم دست تکان داد و به سمتش رفتم. پرسیدم: «این جانور چیه که نگهبان باهاش درگیره؟» حواسش به من نبود و توی دوربین نگاه میکرد. گفت: «فعلا زوده واست این چیزها.» بعد هم دستم را گرفت و برد پشت چند بوته خار و گفت: «گوش کن ببین چی میگم.» دستش را گذاشت روی شانهام و به زور نشاندم. هنوز به خودم میلرزیدم و همه تنم از تب میسوخت. گفت: «باید بری روی زمین. چند ساعت دیگه تب و لرزت تموم میشه و مرخصی اجباری داری. مستقیم میری بیمارستان و یه کاری میکنی که این یارو بمیره. فهمیدی؟» همینم مانده بود. این همه زندگی کرده و آزارم به مورچهای نرسیده بود. حالا باید میرفتم و برای این مردک که حق چند روز مرخصیام را خورده بود، آدم میکشتم. گفتم: «چرا باید این کارو بکنم؟ در ثانی چطور باید این کارو بکنم؟ من مُردم! نمیفهمی؟» نیمخیر شد و از بالای بوتهای خار به نگهبان نگاه کرد که هنوز با جانور میخندید. دست کرد زیر دامنش و بسته کوچکی بیرون آورد.»
«نمیدانستم چقدر از دو ساعتم باقی مانده است. زن توی پارک یا همان پرستار یا همان زن شبیه ملیحه از کنارم گذشت. توی ایستگاه پرستاری نشست و پروندهها را از پرستار دیگری گرفت. تنها که شد بسته را بو کردم و توی گوشش گفتم: «اگه فرشید بمیره، تو هم این کار رو میکنی؟» داشتم بازی تازهای که یاد گرفته بودم را امتحان میکردم. بازی گُهی بود. لعنت به قدیمی که مجبورم کرد این بازی را شروع کنم. اطرافش را نگاه کرد و آهی کشید. به پشتی صندلی تکیه داد و توی فکر فرو رفت. چشمهایش پر از اشک شد. سرباز جوانی آمد و گفت: «خانم پرستار، اون یارو به هوش نیومد؟» زن سرش را به نشانه منفی تکان داد و سرباز گفت: «من همینجا نشستم. به هوش اومد بهم بگین.» همه منتظر به هوش آمدن آن مرد بودند. قدیمی هم آن طرف منتظر بود تا آن مردم به هوش نیاید و به جزای عملش برسد. زن توی راهرو هم یک جور دیگر منتظر بود. فقط مانده بودم من چه غلطی میکردم این وسط. دلم نمیخواست توی این بازی باشم. دلم نمیخواست یک سر جنایتی باشم که داشت اتفاق میافتاد. هیچ چیز این ماجرا به من ربطی نداشت.»
زندگی و مرگ مقولهای است که زندگی همهٔ انسانها را تحتتأثیر قرار میدهد. همهٔ ما در لحظههایی از زندگی به مرگ فکر کردهایم و این جملهٔ معروف که میگوید «مرگ از رگ گردن به انسان نزدیکتر است» را همیشه در زندگی حس کردهایم و حتی شاید فضاهایی از زندگی پس از مرگ را نیز پیش خود تصور کرده باشیم. امیر پروسنان اما در رمان سمتِ چپ اتاق اوّل، روایتی تازه و متفاوت از زندگی و مرگ را به تصویر کشیده و آن را با زبانی طنز بیان میکند. گرچه طنزِ او در این کتاب بسیار تلخ است اما او سعی دارد در این رمان، خواننده را با حقایق مرگ و زندگی آشنا کند و به خواننده نشان دهد که باید مسیر زندگی را به شکلی پیش بُرد که از مرگ پشیمان نشد. از مضامین دیگر این کتاب میتوان به تنهایی و عشق اشاره کرد که در کنار مرگ و زندگی، داستانِ این کتاب را تشکیل دادهاند.
• مرگِ خاموش آقای نویسنده مجموعه داستانهای کوتاه امیر پروسنان است. این کتاب به زبانی ساده نوشته شده است و نویسنده در هر داستانِ کوتاه این کتاب، به ماجرایی عجیب و خواندنی پرداخته است. از داستانهای این کتاب میتوان به «ایستگاه آخر»، «خیلی ساده»، «شب»، «او که مقصر نبود» و «امضا» اشاره کرد.
• خفاش سیاه داستانی خواندنی اثر جمال میرصادقی نویسنده و پژوهشگر ایرانی است. او که خود معتقد است از کوچه برخاسته، در این رمان نیز مانند اغلب رمانهایش قهرمانی از جنس کوچه خلق کرده و داستان زندگی این انسانهای خاکی و معمولی را روایت کرده است.
امیر پروسنان در سال 1364 در رشت به دنیا آمد. او نویسنده و خبرنگاری است که در داستاننویسی به موضوعات اجتماعی مختلفی میپردازد و فضاهای شهری بخش مهمی از داستانهای او را تشکیل میدهد. پروسنان مدرک کارشناسی و کارشناسی ارشدش را در رشتهٔ عمران دریافت کرده است و از دوران دانشجویی به سرودن شعر و نوشتن داستان مشغول شد. اولین مجموعه شعرش با عنوان «غصههای یک تبعیدی» در سال 1385 منتشر شد که با 16 تصویرسازی همراه بود. اولین مجموعه داستان کوتاهِ او که در سال 1394 منتشر شد «مرگ خاموش آقای نویسنده» بود؛ این کتاب 17 داستان کوتاه دارد و نویسنده در هر داستانِ آن به موضوع اجتماعی خاصی پرداخته است. «زنها همیشه همینطور هستند» عنوانِ دومین مجموعه داستان کوتاه او است که در سال 1397 منتشر شد و پانزده داستان کوتاه دارد. پنجمین مجموعه داستان کوتاهاش نیز 21 داستان دارد و با عنوان «کروناییها همراه ندارند» در سال 1401 منتشر شد. او در حال حاضر خبرنگار است و در زمینهٔ سلامت فعالیت میکند.
نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.