نظر خود را برای ما ثبت کنید
انتشارات نو منتشر کرد:
براین مگی، فیلسوف و شاعر و نویسنده و سیاستمدار مشهور انگلیسی، در رمان مواجهه با مرگ شخصیتها را در روایتی جذاب و تکاندهنده به مواجهه با زندگی و عشق و مرگ میکشاند. رمانی غریب از کسی که او را با گفتگوها و آثار فلسفیاش میشناسیم.
فقط مرگ است که میتواند به زندگی معنا بدهد. چیزی که تا ابدالآباد وجود داشته باشد، معنا هم ندارد. بهعلاوه اگر پایانی وجود نداشته باشد، کلیتی هم وجود ندارد و وقتی کلیتی وجود نداشته باشد، هویتی هم وجود ندارد. اگر نابودنشدنی بودیم، نمیتوانستیم در مقام فرد انسانی موجودیت داشته باشیم. با این تفاصیل مرگ برایمان اتفاق نیست. بخش لاینفکی از زندگی است. اگر قرار است وجود داشته باشیم، مرگ هم باید باشد. پس مرگ نهتنها بدبیاری نیست -فاجعهای نیست که از بیرون بر ما تحمیل شود و ما را نابود کند- بلکه پیششرط زندگی معنادار است. بنابراین نمیتوانیم، هم توقع داشته باشیم زندگیمان معنایی داشته باشد، هم از مرگ متأسف باشیم. چون تأسف از مرگ یعنی تأسف از موجودیت فردی.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
مواجهه با مرگ از سایت گودریدز امتیاز 3.9 از 5 را دریافت کرده است.
مواجهه با مرگ از سایت آمازون امتیاز 4.8 از 5 را دریافت کرده است.
مواجهه با مرگ تنها رمان براین مگی فیلسوف انگلیسی است که آن را در 47 سالگی نوشت. او این رمان را در سال 1960 نوشت، اما این کتاب تا سال 1977 منتشر نشد. با اینحال تنها اثر ادبی این فیلسوف و نظریهپرداز کمی پس از انتشار در فهرست نهایی جوایز یورکشایر پست قرار گرفت. مواجهه با مرگ داستان زندگی مردی به نام جان اسمیت است، یک روزنامهنگار که یک سال است در خاورمیانه زندگی میکند و ناگهان یک روز صبح متوجه میشود چند غده روی گردنش رشد کرده است. او به توصیهٔ پزشکش تصمیم میگیرد به انگلستان برگردد. بیماری جان کشنده است اما پزشکان به توصیهٔ مادرش هیچ چیزی به او نمیگویند و نویسنده در این کتاب زندگی و افکار جان را بازگو میکند.
براین مگی فیلسوف مشهور در این کتاب به مواجههٔ مرگ با زندگی پرداخته و در تنها رمانش از عشق، زندگی و مرگ میگوید. روایت جذاب و تکاندهندهٔ مگی و متن ادبی-فلسفی کتابش، هر کسی را به فکر وامیدارد.
«جان اسمیت یک سالی بود که در خاورمیانه بود و بعد ناگهان یک روز صبح متوجه شد روی گردنش چند تا غده درآمده. پزشک معالجش که عرب مسیحی فرانسهزبانی بود توصیه کرد فوری برگردد انگلستان که معاینه شود. ولی جان موضوع را جدی نگرفت. موعد مرخصی استحقاقیاش نزدیک بود. فکر کرد میتواند از این فرصت استفاده کند و مدتی مرخصی بگیرد. بنابراین دفعه بعد که به دفتر روزنامه زنگ زد، توضیح داد که چه اتفاقی افتاده و قرار شد یک ماهی به انگلستان برگردد. بعد تلگرام زد به مادرش، لیدی وینتربورن، و گفت که دارد برمیگردد و بهتر است با اتومبیل بیاید دنبالش. ظهر روز اول آوریل وارد فرودگاه لندن شد. بار سر لخت و لباس راحت از حفره سیاهی در بغل هواپیما درآمد. تیزی آفتاب چشمش را زد. همان طور که یک دستش را سایبان چشمهایش کرده بود و با حواسپرتی از پلهها پایین میآمد، صف اشخاصی را که زیر سقف فرودگاه منتظر دوستان و بستگانشان بودند، از نظر گذراند. همین که پا به زمین گذشت، چشمش افتاد به مادرش. همانطور که دست تکان میداد و لبخند میزد، فرز راه افتاد به طرف او. باد موهایش را افشان کرده بود و کراواتش روی شانهای تاب میخورد. لیدی وینتربورن بعدها که به فکر او میافتاد، این زندهترین تصویری بود که از او داشت. چون آن موقع به نظرش سرزنده و سرحال بود و قیافهاش تو چشم میزد و بهعلاوه شباهت چشمگیری به پدرش پیدا کرده بود که باعث میشد چیزی فراتر از خودش باشد.»
«صبح روز بعد ساعت نهونیم جان زنگ زد به ایستگاه تاکسی که همان حوال خانه خودشان در کمپدن هیل بود. با سرخوشی و شیطنت کودکانهای سوار تاکسی شد. از تاکسیهای لندن خوشش میآمد. خارخار نوستالژی این تاکسیها هنوز در ته ذهنش وجود داشت. یاد دوران بچگیاش میافتاد. یاد سالهایی که سوار تاکسی میشدند میرفتند مهمانی. میرفتند پانتومیم. میرفتند تعطیلات. ذوق و شوق. جشن. تفریح. تاکسی کشید تو خیابان کلیسای کنزینگتون که از قدیم برایش مرکز خرید به شمار میرفت. همان طور که تاکسی با شتاب پیچ تند و طولانی خیابان کلیسای کنزینگتون را پشت سر میگذاشت، تماشا میکرد. قدم به قدم را تماشا میکرد. بوتیک مردانه ناآشنایی چشمش را گرفت و نگاهش روی ویترین مغازههای عتیقهفروشی و لوازم خانگی به گردش درآمد. به ته خیابان که رسیدند، جلو فروشگاه بزرگ بارکرز، تاکسی پیچید به چپ و خیابان کنزینگتون را در سمت راست خود پشت سر گذاشتند. جان با خیال راحت آهی کشید و تکیه داد به پشتی چرمی صندلی. وارد قلب لندن شدند. حالا دیگر انگار تو خانه خودش بود. سمت راستش کنزینگتون پالیس گاردنز بود. ساختمانهای بزرگی که زمانی محل زندگی اجدادش بود، حالا به سفارتخانه تبدیل شده بود. بعد هتل نه چندان مجللی که به علت چشمانداز زیبایی که به بیرون داشت، خانوادهاش برای دیدار با سرریز دوستان و آشنایان از آن استفاده میکردند.»
«اول از همه رفت پیش سردبیر. مردی ده دوازده سالی از خودش بزرگتر، با قیافه جذاب و سرووضع عالمانه. در عدم پایبندیاش به عرف همین بس که در محل کار لباس اسپورت میپوشید. هدف این بود که دیگران در برقراری رابطه با او راحت باشند. مبلمان دفتر کارش هم با طرز لباس پوشیدنش جور در میآمد، گرچه با معماری خود اتاق یا ساختمان همخوانی نداشت: از وسایلی تشکیل شده بود که انگار از بین وسایل اسقاطی باشگاههای لندن انتخاب شده. مبلها و کاناپههای قدیمی پتوپهن، سیاه و قهوهای، با روکش چرم و پوشال داخل آنها از موی اسب، نخنما و رنگورورفته و خیلی راحت. جان که سرش را تو اتاق کرد، دید اشعه آفتاب از دیوار روبرو که شیشهای بود و قاب آلمینیومی داشت ریخته تو اتاق و فضای پشت اتاق شده مثل این صحنههای نمایشنامههای ادواردی. سردبیر تنها وسط اتاق ایستاده بود، غرق فکر بود. سرش را بالا کرد، گفت: «آه، تویی جان؟ از دیدنت خوشحالم. ولی الآن وقت ندارم. باید یک سرمقاله بنویسم راجع به سوسیالیسم عربی. ناهار با هم بخوریم؟»
«بخوریم.»
«حالا بگو ببینم با این نکاتی که میگویم، موافقی؟» با انگشتانش شروع کرد به برشمردن نکات موردنظرش. از انگشت کوچک شروع کرد.»
چه میشود اگر کسی به بیماریای لاعلاج مبتلا شود اما خودش از این موضوع مطلع نباشد؟ این مساله محور اصلی تنها رمان و البته مشهورترین رمانِ براین مگی فیلسوف بریتانیایی است که سعی کرد در این رمان مرگ و مواجهه با آن را به تصویر بکشد. جان اسمیت شخصیت اصلی این رمان روزنامهنگاری 30 ساله و از یک خانوادهٔ اشرافی است که مدتی برای کار در لبنان زندگی میکند. او متوجه میشود که چند غده در گردنش رشد کرده است و به توصیهٔ پزشکش به انگلستان برمیگردد. مادر دلسوزش زمانی که متوجه میشود بیماری جان وخیم است با پزشک صحبت میکند و متوجه میشود پسرش به بیماری لاعلاج هاجکین مبتلا شده است و حداکثر 2 یا 3 سال دیگر عمر خواهد کرد. مادر جان جلسهای را با حضور دیگر فرزندان و دو دوست مورد اعتماد خانواده تشکیل میدهد و طی این جلسه همه به نتیجه میرسند که نظر مادرشان درست است و بهتر است کشندگی این بیماری را از جان مخفی کنند. در ادامه جان در بیمارستان بستری میشود و پس از یکماه فرض میکند که درمان شده و دوباره به خاورمیانه میرود و در بیروت عاشق دختری به نام آیوا میشود.
• کتاب زوال بشری اثر اوسامو دازای نویسندهٔ ژاپنی است. این کتاب یکی از آن رمانهای نادر است که در آن مرز بین واقعیت و تخیل محو شده است. نویسنده در این کتاب لحظاتی را به تصویر کشیده که هر انسانی ممکن است آن را در زندگی تجربه کند و با افشاگریهای خود جنبههای تاریک بشریت را به تصویر کشیده است.
• کتاب عامهپسند اثر چارلز بوکفسکی نویسندهٔ آمریکایی است. این کتاب داستان نیک بلان است، کارآگاهی بدشانس که به شکل اتفاقی با مهمترین پروندهٔ قرن مواجه میشود. او با بانوی مرگ ملاقات میکند که از بلان میخواهد تا از مرگ رماننویسی فرانسوی به نام سلین مطمئن شود.
براین ادگار مگی در سال 1930 به دنیا آمد و در سال 2019 از دنیا رفت. او فیلسوف، گوینده، سیاستمدار و نویسندۀ بریتانیایی بود که بیشتر به دلیل ارائۀ فلسفه به مخاطبان محبوب و مشهور شد. مگی در هاکستون لندن به دنیا آمد. او در آپارتمان کوچکی بالای مغازۀ لباس فروشی خانوادگیشان بزرگ شد. با پدرش نزدیک بود اما با مادرش رابطۀ بدی داشت. در طول جنگ جهانی دوم مجبور شدند به لسترشر بروند و زمانی که به لندن برگشتند بخش زیادی از هاکستون بمباران شده بود. او در مدرسۀ کرایست هاسپیتال تحصیل کرد و در همین دوره علاقۀ شدیدی به سیاست سوسیالیستی پیدا کرد و حین تعطیلات به سخنرانان سیاسی گوش میداد. پس از انجام خدمت سربازی، بورسیۀ تحصیلی برای کالج آکسفورد دریافت کرد و آنجا در مقطع کارشناسی به مطالعۀ تاریخ و سپس فلسفه، سیاست و اقتصاد پرداخت. او در سال 1955 تحصیلاتش را در رشتۀ فلسفۀ دانشگاه ییل آغاز کرد. مگی در آکسفورد رابطۀ خوبی با شاعران و سیاستمداران داشت و در سال 1951 شعرش در مجلۀ فورچون به چاپ رسید. بعدها مگی داستانهای تخیلی نیز منتشر کرد بعلاوۀ یک رمان جاسوسی که در سال 1960 منتشر شد و رمانی طولانی به نام «مواجهه با مرگ» در سال 1960 نوشت که این رمان تا سال 1977 منتشر نشد و پس از انتشار در فهرست نهایی جوایز یورکشایر پست قرار گرفت. از دیگر آثار میتوان به «سرگذشت فلسفه» اشاره کرد که داستان جذاب 2500 سالۀ فلسفۀ مغرب زمین از یونان باستان تاکنون است.
نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی
Where ignorance is bliss, tis folly to be wise
باور نمیکرد که گنجینه عشق آدمیزاد محدود است و بنابراین هر چه این عشق بین افراد بیشتری تقسیم شود هر کس سهم کمتری میبرد. به تجربه دریافته بود که هر چه آدم تعداد افراد بیشتری را دوست داشته باشد، ظرفیتش برای عشق ورزیدن بیشتر میشود.
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.
فقط مرگ است که میتواند به زندگی معنا بدهد. چیزی که تا ابدالآباد وجود داشته باشد، معنا هم ندارد. به علاوه اگر پایانی وجود نداشته باشد کلیتی هم وجود ندارد و وقتی کلیتی وجود نداشته باشد هویتی هم وجود ندارد اگر نابود نشدنی بودیم، نمی توانستیم در مقام فرد انسانی موجودیت داشته باشیم با این تفاصیل مرگ برایمان اتفاق نیست بخش لاینفکی از زندگی است