نظر خود را برای ما ثبت کنید
انتشارات چشمه منتشر کرد:
«دادستان: [دستهایش را به هم میمالد و میگوید:] بهبه! چه گرمای دلچسبی. خانمها، بفرمایید نزدیک شومینه.
خانم پیترز: [یک گام پیش میآید، بعد میگوید:] من… سردم نیست.
کلانتر: [دکمههای پالتویش را باز میکند و از شومینه دور میشود، یعنی که کارش رسماً شروع شده است.] خب، آقای هیل، قبل از اینکه دست به چیزی بزنیم، برای آقای هندرسن توضیح بدید دیروز صبح که اینجا اومدید دقیقاً چی دیدید؟
دادستان: راستی، چیزی که دست نخورده؟ همه چی همونجوری ئه که دیروز وقتی رفتید؟
کلانتر: [به دوروبر نگاه میکند و میگوید:] بله، درست مثل دیروز ئه. دیشب هوا به زیر صفر رسید، فکر کردم بهتر ئه صبح فرانک رو بفرستم شومینه رو روشن کنه ــ با همچو مورد مهمی، ذاتالریه هم بگیریم خیلی ئه، اما بهش گفتم بهجز شومینه به هیچ چیز دیگه دست نزنه ــ شما هم که فرانک رو میشناسید.
دادستان: دیروز باید اینجا یه نگهبان میگذاشتید.
کلانتر: اوه… دیروز؟ دیروز مجبور شدم فرانک رو بفرستم موریسسنتر دنبال اون مَرده که زده بود به سرش ــ باید به عرض برسونم که دیروز من خیلی گرفتار بودم. خیالم راحت بود که شما امروز از اوماها بر میگردید و تا اومدنتون باید ترتیب همهٔ کارها رو بدم…
دادستان: خب، آقای هیل، دقیقاً تعریف کنید دیروز صبح که اومدید اینجا، چه اتفاقی افتاد.
هیل: من و هری میخواستیم یه بار سیبزمینی ببریم شهر. وقتی نزدیک خونهٔ جان رایت رسیدیم، به هری گفتم: «برم ببینم میتونم جان رو راضی کنم یه تلفن مشترک با هم بگیریم.» قبلاً یکبار در این مورد باهاش حرف زده بودم، اما رد کرده بود و گفته بود آدمها همینجوری هم زیاد حرف میزنند و اون سکوت و آرامش میخواد ــ حتماً میدونید خودش چهقدر حرف میزد ــ فکر کردم شاید بد نباشه برم جلوی زنش حرف بزنم ــ هرچند به هری گفتم بعید میدونم جان رایت خیلی گوش به حرف زنش بده.
دادستان: بعداً در این مورد صحبت میکنیم، آقای هیل. البته اینهم نکتهٔ مهمی ئه، اما فعلاً بگید وقتی داخل خونه شدید چی شد.
هیل: نه چیزی دیدم، نه چیزی شنیدم. در زدم، اما توُی خونه ساکتِ ساکت بود. میدونستم که حتماً بیدارند،
چون ساعت از هشت هم گذشته بود. برای همین دوباره در زدم، به نظرم اومد یکی گفت: «بیا توُ.»
مطمئن نبودم. هنوز هم نیستم. به هرحال در رو باز کردم. همین در رو [و به دری که دو زن هنوز کنار آن ایستادهاند اشاره میکند.] خانم رایت روی اون صندلی گهوارهای [به صندلی اشاره میکند.] نشسته بود.
همگی به صندلی نگاه میکنند.
دادستان: اون ــ چه کار میکرد؟
هیل: عقب و جلو تکون میخورد. پیشبندش توُ دستش بود و میشه گفت داشت میچلوندش.»
فروشگاه اینترنتی 30بوک
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.