

انتشارات صاد منتشر کرد:
لپتاپ مادرشان روی میز بود و صورت خندان پدرشان که از لندن تا آنجا را روشن کرده بود، داخل صفحه اش نمایان بود. مادرشان که با لحنی آرامش بخش حرف می زد، گفت: «باشه، خب مدرسه تون معتقده به نفع هردوتونه که سال دیگه توی کلاس های متفاوتی باشین .» آیریس نفس عمیقی کشید. «شما می دونستین؟» پدرشان گفت: «...درموردش حرف زدیم.» «بامدرسه! نمی شه با اشیا درمورد چیزی حرف زد. مدرسه یه ساختمونه!» مادرشان گفت: «با رئیس مدرسه، آقای «پیتر»، راجع بهش حرف زدیم.» آیریس گفت: «و بهش گفتین که ایده خیلی بدیه.» «مدرسه معتقده که شما دوتا باید یاد بگیرین با مستقل بودن، کنار بیاین، سال دیگه می رین مدرسه راهنمایی و باهم نیستین....) آیریس گفت: «کی گفته؟» پدرش گفت: «شما تا الان هر سال باهم بودین، فکر نمی کنین وقتش رسیده که یه چیز جدید رو امتحان کنین؟»«نخير، این طوری فکرنمی کنیم!» مادرشان وسط حرفشان پرید «فقط می خوایم جدابودن از همدیگه رو هم امتحان کنین. فقط امتحانش کنین.»
فروشگاه اینترنتی 30بوک
شاید بپسندید














از این مترجم













