غریبه ای در خانه

(0)
نویسنده:

موجود نیست

دفعات مشاهده کتاب
302

علاقه مندان به این کتاب
2

می‌خواهند کتاب را بخوانند
2

کسانی که پیشنهاد می کنند
1

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب غریبه ای در خانه

انتشارات البرز منتشر کرد:
داستان کتاب غریبه‌ای در خانه در مورد کرن و تام کراپ زوجی خوشبخت هست که خانه‌ای در یکی از محله‌های مرفه نیویورک دارند.
به تازگی ازدواج کرده‌اند و فرزندی هم ندارند که آرامش‌شان را بر هم بزند.
اما یک روز وقتی تام به منزل باز می‌گردد متوجه می‌شود که کرن ناپدید شده است.
از خودرواش اثری نیست و به نظر می‌رسد با عجله خانه را ترک کرده باشد. او حتی کیف پول کارت شناسایی و گوشی تلفن همراهش را نیز جا گذاشته است …
پلیس در خانه را می‌زند. آنان آمده‌اند تا تام را به بیمارستان ببرند، جایی که همسرش بستری شده است. او در حالی که در یکی از خطرناک‌ترین و فقیر‌ترین محله‌های شهر رانندگی می‌کرده، تصادف کرده است. کرن در این تصادف آسیب جسمانی خاصی ندیده است، ولی نمی‌تواند به یاد بیاورد که کجا بوده و چه کاری می‌کرده است. پلیس عقیده دارد او تمارض به از دست دادن حافظه‌اش کرده است و به او مشکوک هستند. کرن به خانه، نزد همسرش باز می‌گردد. مصمم است زندگی آرام خود را از سر بگیرد، ولی در این میان متوجه می‌شود چیزی در خانه تغییر کرده است. یک جای کار می‌لنگد، یک نفر در غیاب وی در خانه بوده است. پلیس همچنان او را رها نکرده است و پیوسته از وی سؤال می‌پرسند.
اکنون در این خانه همه غریبه هستند. همه چیزی برای مخفی کردن دارند. رازی که برای حفظ آن حتی حاضر به کشتن نیز است.
در قسمتی از کتاب می‌خوانید :
بریجید گفت: «دیدم داری میای.» سپس در را باز کرد.
«بیا تو.»
بریجید از دیدن او خوشحال بود. همه چیز مانند سابق بود.
کرن آرزو می کرد ای کاش می توانست تنگنایی را که در آن گرفتار شده با بریجید در میان بگذارد. اگر می‌توانست راز دفن شده در سینه‌اش را با کسی شریک شود، چقدر حال بهتری پیدا می‌کرد. اما باید این راز را از نزدیک‌ترین دوستش نیز پنهان کند. و البته از همسرش، چون هنوز نمی‌داند که شب تصادف دقیقاً چه اتفاقی افتاده است.
طبق عادت همیشگی، هر دو به آشپزخانه رفتند.
«داشتم قهوه آماده می‌کردم. تو هم می‌خوری؟ قهوه بدون کافئین .»

تام نگاهی به او کرد و پرسید:«حالت چطور است؟»کرن لحظه‌ای تامل کرد. می‌خواست راستش را بگوید. می‌خواست بگوید که می‌ترسد. ولی در عوض با لبخندی کمرنگ پاسخ داد:«خوشحالم!»
فروشگاه اینترنتی 30بوک

نظرات کاربران (0)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی