بیدار خواب

(0)

520,000ریال

468,000 ریال

دفعات مشاهده کتاب
512

علاقه مندان به این کتاب
7

می‌خواهند کتاب را بخوانند
2

کسانی که پیشنهاد می کنند
2

کسانی که پیشنهاد نمی کنند
0

نظر خود را برای ما ثبت کنید

توضیحات کتاب بیدار خواب

انتشارات صدای معاصر منتشر کرد:
خاطرات، ... خاطرات دست از سرم برنمی دارند؛ خاطرات سمج و چسبنده و وقت نشناسی که بیشتر وقت ها تکه تکه در برم می گیرند. ذره ذره و آرام آرام احاطه ام می کنند، پریشان و نابه سامان؛ و البته گاهی هم شتابان. یکی از اولی و یکی از اخر و هیچ وقت خدا، هیچ نظمی به خود نمی گیرند. آنها فراموش که نمی شوند هیچ، بلکه وقت و بی وقت، معلوم نیست از کجا، می آیند و نیشتری به روح آدم می زنند. زخم و زیلی و پریشانش می کنند و می روند. نه این که بروند که بروند، نه... می روند که باز بی خبر بی آن که بدانی از کجا، به سراغت بیایند. خاطراتی که من از تو دارم اغلب همینطورند. پریشانی و آشفتگی را بر جسم و جانم آوار می کنند. آنها فراموشم نمی کنند. تنهایم نمی گذارند.
فروشگاه اینترنتی 30بوک

نقد و بررسی تخصصی نقد و بررسی تخصصی

جملات درخشانی از کتاب بیدارِ خواب:

«یکی دو بار گاه و بی‌گاه، سر زدم و ندیدمش، بعد دوباره، مادرت آمد و گفت که رفتم و بود. طفلک می‌ترسید. یعنی نگران بود. مادر است دیگر. مگر خودت نمی‌گفتی مادرها یا نگرانند یا دنبال بهانه‌ای برای نگران بودن می‌گردند. چندباری هم به اتفاق مادر سر زدم، نبود تا سرانجام دیدمش... نگرانی‌ی مادر بی‌جا بود. آدم ساده دلی بود. اهل یکی از محله‌های همان اطراف. تُک زبانی بود. بی‌شیله پیله. می‌گفت آن روزی که تو را به خاک سپردیم، اتفاقی آن اطراف بوده و دیده. می‌گفت دلم به حال جوانیش سوخت، این مادر و اون خانم‌ها (بمانی و خنیا را می‌گفت). هی بال‌بال می‌زدند کنار جنازه و هی شیون می‌کردند. و این در خاطرش مانده بود. او با لهجه‌ی محلّی‌ی شیرین‌اش می‌گفت: «جگرم سوخت آقا!» قاف آقا را تشدیددار می‌گفت. حالا هر وقت می‌آمد امام‌زاده زیارت، یکسر هم به تو می‌زد و الحمدی می‌‌خواند و لابد برای تو طلب مغفرت می‌کرد و می‌رفت. برای این بود که گفتم آن داستان در خاطرم ماند و در ترغیب و تصمیم من به نوشتن اثر گذاشت. مترجمش «علی اصغر حداد» است. همان مترجمی که «معجزه‌ی‌ اشتیاق»‌اش را به تو هدیه دادم، یادت هست؟! درست همان روز که من و مادرم به دفتر انتشارات آمدیم. منشی نیامده بود و من سرزده به اتاق تو آمدم. طنین «رقص مردگان سن سان» در فضای اتاق کارَت پراکنده بود. تابلویی از نقاشی‌های فرانسوا بوشه روی دیوار بود. بعدها گفتی «اسمش؛ خواب مختل شده است.» بی‌درنگ مادرم را به تو معرفی کردم.»

«چیزی به آخرای ترم و فارغ‌التحصیلی‌ام نمانده بود که مادرم آمد تهران تا به من سر بزند. عکس‌ات را قاب کرده بودم و گذاشته بودم کنار قاب عکس نویسنده‌ها توی اتاقم. همان عکسی که عید نوروز از تو گرفته بودم، پیراهن زنگاری رنگِ آستین سه ربع به تن داشتی و دامن کوتاه شنگرف، نشستی روی مبل توی اتاق کنار کتابخانه. پرتره‌ی قاب کرده‌ی تولستوی با قبضه ریش پهن و بلندش هم در عکس دیده می‌شود، یک دستت را تکیه دادی به دسته‌ی کنده کاری شده و پرنقش و نگار مبل و دست دیگر را ستون چانه گذاشتی. نگاهت انگار به لوستر طلا دودی‌یِ آویزان به سقف است. چندتایی از آویزهای یونیکش هم در عکس پیداست. لاکی به رنگ فیروزه‌ای به ناخن‌هات مالیده بودی. موهات بلندومشکی بود و تا روی شانه، بلکه هم بلندتر. در عکس پُر افاده به نظر می‌رسی و البته خنده‌رو و مثل همیشه زیبا. بعد از عمل جراحی‌ات همیشه مراقب بودم مبادا چشمت به این عکس بیفتد. هم این و هم همه‌ی عکس‌هایی که برجستگی‌ی سینه‌هات به چشم می‌آمد. مادرم قاب عکس‌ات را برداشت و نگاه کرد و گفت: «همچین هم سیاه پوش نیست خو این خانم، چه جور همه جا چو انداختن بانوی سیاه پوش، بانوی سیاه پوش!» طعنه‌اش به مقاله‌ی اسد درباره‌ی رمان تو بود که در روزنامه منتشر شد. خودم برای مادرم خوانده بودم.»

«بعد بمانی و خنیا بودند با لابه و التماس‌ زاری می‌کردند. و اسد بود و مازیار و من که مثل همین حالا دم نمی‌آوردم و فرو رفته بودم در خودم. چشم‌ها را بستی و باز کردی و باز و بست کردی اما پنداری خیالی بیش نبود. کجا رد کسی بودکه بیاید و نگذارد تا آن فکر شوم به انجام برسد؟! کجا رد کسی بود که بگوید بمان و نرو. کجا رد کسی بود که بگوید اگر نقطه‌ی پایان زندگی را گذاشتی، دیگر هیچ کس نیست که نقطه‌ی پایان داستان‌ها و رمان‌های تو را بگذارد. کجا رد کسی بود که دستت را بگیرد و بگوید دست نگهدار از این سودای شوم. از این ظن و گمان باطل، بیهوده. نوشته‌ام برگشتی و به پیش رو خیره شدی. پیش رو سیاهی بود و سیاهی و مرگ. گاوی ماغ کشید و سیاهیِ شب را پاره پاره کرد. این سو و آن سوی روستا، کورسوی چراغی پرتو بر ایوان خانه‌ها افکنده بود. شعله‌ی بی‌رمق لامپایی پت پت کنان به خاموشی می‌گرایید. کشان کشان به راه ادامه دادی. بدل به جسمی سنگین و کُندرو شده بودی. نفس‌ها به شماره افتاده بود. ترس، ترس، ترس... مگر می‌شود نترسید. به وقت مرگِ خود خواسته هراس از مرگ اگر نباشد، هراس از چگونه مردن که هست. حتما هست، همیشه هست. حتا دَم مردن. با تو اما هراس از نمردن بیشتر بود تا مردن! وحشت این که نکند این بار هم ناتمام تمام بشود. مثل قبل. مثل ماه‌ها و سال‌ها و سالون سالِ پیش. تاریکی سایه به سایه دنبالت بود. به شیب باریکه راه خاکی که رسیدی، انگار فرسنگ‌ها راه پیموده بودی. تنت کوفته بود. نفس‌هات سنگین و داغ. سواد جنگل به چشم آمد. درخت افرا نزدیکی‌های همین کوره راه بود.»

نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی

نظرات کاربران (1)

نظر شما در مورد این کتاب

امتیاز شما به این کالا:

نظرات دیگر کاربران

  • تصویر کاربر

    • افراسیاب جلیلی
    • پاسخ به نظر

    بخرید،بخوانید وبیاموزید

بریده ای از کتاب (0)

بریده ای از این کتاب

بریده های دیگر کاربران

عیدی