

انتشارات ترنجستان منتشر کرد:
وقتی که می خندید، زیباتر می شد. یک دندان نیش کج داشت که چهره اش را وقت لبخند گرم تر می کرد و خنده در صورت خسته و چروکیده بیشتر خودنمایی می کرد.
طوری داستان جوانی اش را تعریف می کرد که گمان می رفت همان لحظه ها را با تمام وجود احساس می کند. بی بی حکیمه، دختر آخر در بین پنج دختر خانواده بود. دختر جسور و باهوش و پر از شیطنت..
چای می نوشید و به تكیه ی بلندی که پشت سرش بود عادت داشت. هر زمان آفتاب به وسط اتاق می رسید، به عادت همیشگی پاهایش را در منطقه ای از اتاق که آفتاب بود قرار می داد. گاهی که حوصله داشت داستانی از گذشته های دور تعریف می کرد.
اینکه در منطقه ای که زندگی می کردند، کوهستانی بود و مردم منطقه همدیگر را مثل خویشاوند و نزدیک می شناختند، اصلن با هم غریبگی نمی کردند و از حال و روز همدیگر خبر داشتند و حتا اینکه در منزل کدامیک از اهالی، چه زمانی نوزادی به دنیا آمده، و نان درون تنور هر کدام از اهالی سر سفره ی همسایه بوده...
فروشگاه اینترنتی 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













