آدم ها عقیده ات را که می پرسند، نظرت را نمی خواهند. می خواهند با عقیده شان موافقت کنی. بحث کردن با آدم ها بی فایده است.
نظر خود را برای ما ثبت کنید
انتشارات مرکز منتشر کرد:
چراغها را من خاموش میکنم یکی از پرفروشترین رمانهای معاصر است. شاید بتوان مدعی شد که برای اولین بار در این رمان بود که یک نویسنده زن ایرانی از تردیدهای یک زن متاهل نوشت. قهرمان کتاب زنی است که با ورود یک غریبه به محل زندگیاش و توجهای که این مرد شاید ناخودآگاه به او دارد دچار یک شک و تردید در برداشت خود از زندگی متاهلی خود میشود. فضای رمان که آبادان قبل از انقلاب است و ارمنی بودن شخصیتهای رمان به جذابیتهای روایت چراغها را من خاموش میکنم افزوده است.
چراغها را من خاموش میکنم رمان مهمی است که قویا خواندن آن را به تمام مخاطبان ادبیات توصیه میکنیم.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
زویا پیرزاد در کتاب چراغها را من خاموش میکنم یکنواختی زندگی زنی ارمنی به نام کلاریس را روایت کرده است. کلاریس همسر و مادری نمونه است و زندگی معمولی و بیاتفاقی دارد. به دلیل همین یکنواختی زندگیاش، به همسایۀ جدیدش دل میبازد و فکر میکند این دلبستگی برایش دنیای بهتری به ارمغان خواهد آورد. در موازات زندگی کلاریس، نویسنده به اوضاع سیاسی آن دوره و تفکرات اجتماعی مردم در آن سالها پرداخته است.
زندگی کلاریس راوی داستان خلاصه شده است در رفت و روب و پختن و شستن و گوش کردن به درد دلهای خواهر و مادر، که اولی پی شوهر است و دومی نگران شوهر پیدا کردن اولی. کلاریس از زندگیاش راضی و ناراضی است. راضی از این که وظایف مرسوم یک مادر و همسر و فرزند و خواهر و دوست را بیکم و کاست انجام میدهد، و ناراضی از اینکه هیچکس قدردان زحماتش نیست. با آمدن خانوادهای جدید در همسایگی آنان روال زندگی کلاریس بههم میخورد: مادربزرگی قدر کوتاه، پسرش که مردی است دوستدار ادبیات و گل و گیاه و عاشق شدن به زنان زیبا، و نوهای که دخترکی است چهارده ساله و زیبا.
مرد همسایه شبیه مردهای دور و بر کلاریس نیست؛ جزئیاتی را که کلاریس به آنها توجه دارد میبیند و از آنها تعریف میکند. پسر کلاریس عاشق نوۀ همسایۀ جدید میشود و کلاریس بیآنکه تا مدتها خود بفهمد، به مرد همسایه علاقه پیدا میکند. روزی که مطمئن است مرد همسایه با قصد ابراز عشق به خانهاش میآید...
«بیرون که رفتند وَرِ بدبین ذهنم مثل همیشه پیله کرد. دخترک با آن دقت به چی نگاه میکرد؟ مبادا جایی کثیف باشد؟ نکند آشپزخانه به چشمش زشت یا عجیب آمده؟ وَرِ خوشبین به دادم رسید. آشپزخانهات شاید زیادی شلوغ باشد اما هیچوقت کثیف نیست، در ضمن نظر یک دختربچه نباید آنقدر مهم باشد. پنیر مالیدم روی کره، ساندویچ را گذاشتم توی بشقاب چهارم و نگاهم را دور گرداندم. به گلهای خشک کرده و کوزههای گِلی بالای قفسهها نگاه کردم، به حلقههای فلفل قرمز و سیر که آویزان کرده بودم به دیوار. وَرِ خوشبین دلداری میداد. همۀ اینها و کلی چیزهای دیگر که توی آشپزخانههای دیگران نیست و توی آشپزخانۀ تو هست، برای خودت زیباست و حتی اگر مادر و خواهر و دوست و آشنا بخندند و بگویند آشپزخانۀ کلاریس عین کلبۀ جادوگر قصۀ هِنزل و گِرتل شده، نباید بهخاطر حرف دیگران سلیقهات را عوض کنی و نباید از حرف مردم دلگیر شوی و نباید ــــچشمم افتاد به گلدان روی هرۀ پنجره. باید خاکش را عوض میکردم.»
«دوقلوها با دهان باز نگاهش میکردند و آرمن چنان خیره شده بود به زن کوتاه که مطمئن بودم الان میزند زیر خنده. برای این که حواس آرمن را پرت کنم و حرفی هم زده باشم گفتم «امیلی، چرا نگفتی پنیر و شیر سرد دوست نداری؟» نگاه همه رفت روی بشقاب و لیوان خالی امیلی. معذب به مادربزرگ نگاه کردم. «بچهها با هم که باشند-» بیتوجه به من رو به امیلی غرید «راه بیفت!» و دخترک مثل خرگوشی که دنبالش کرده باشند از آشپزخانه بیرون دوید. در خانه را بستم و از این طرفِ پشتدری تور نگاهشان کردم. آخرین راهباریکۀ وسط چمن، نزدیک تکهای از باغچه که گل نمرهیی کاشته بودیم، مادربزرگ دست بلند کرد و نوه پس گردنی محکمی خورد. چینهای پشتدری را مرتب کردم، از راهرو گذشتم و فکر کردم کاش بچهها کتک خوردن دوستشان را از پنجرۀ آشپزخانه ندیده باشند.»
«توی اتاقخواب دوقلوها بوی همیشگی میآمد. بویی شیرین، بویی که آدم را خوابآلود میکرد. آرتوش میگفت «بوی دمی بچه.» اتاق آرمن خیلی سال بود بوی دمی بچه نمیداد. خرس پشمالوی آرمینه را که خدا میداند چرا اسمش ایشی بود و شبها تا بغل نمیگرفت نمیخوابید و یک شب در میان گم میشد، زیر درپوش پیانو پیدا کردم بردم گذاشتم بغلش. دست و پای دراز و لاغر راپونزلِ موبور را که هماسم قهرمان قصۀ شاهزاده خانم موطلایی بود صاف کردم دادم به آرسینه. داشتم میرفتم پرده را بکشم که روی فرش پایم به چیزی خورد. خم شدم یویوی چوبی را برداشتم و به دوقلوها که میگفتند «قصه قصه» گفتم خستهام و حوصلۀ قصه گفتن ندارم. گفتم در عوض میتوانند فردا از حیاط گل بچینند برای خانم مانیا معلم محبوبشان ببرند، به شرطی که باقی گلها را لگد نکنند. یویو را گذاشتم توی قفسۀ اسباببازیها، پرده را کشیدم، بوسیدمشان، شببخیر گفتم و رفتم اتاق آرمن. توی تخت مجله ورق میزد.»
اگر به رمانهای ایرانی علاقه دارید، حتماً کتاب چراغها را من خاموش میکنم را بخوانید. چراغها را من خاموش میکنم نثری روان و دلنشین دارد و بسیاری از زنان میتوانند با شخصیت اصلی آن همذاتپنداری کنند و همین آن را به رمانی خواندنی و جذاب تبدیل کرده است.
زویا پیرزاد در سال 1331 در آبادان به دنیا آمد. او داستاننویس است. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در آبادان و تهران به پایان رساند. داستانهای کوتاه او روایتهایی ساده و صمیمی از زندگی شهرنشینان است. در این داستانها هیچ حادثۀ فوقالعادهای روی نمیدهد. آنچه میگذرد وقایع جاری در زندگی روزمره است و نگاه راوی-نویسنده به این وقایع است که داستان را میسازد. در نثر یکدست و بیعیب او کلمات و عبارات بیهیچ دشواری و تصنّعی شکل میگیرد و کنار هم مینشیند.
از دیگر آثار زویا پیرزاد میتوان به عادت میکنیم اشاره کرد که در سال 1383 منتشر شد. او تاکنون دو اثر نیز به زبان فارسی ترجمه کرده است.
مجموعه داستانها:
مثل همۀ عصرها (1370؛ برندۀ دیپلم افتخار جایزۀ «بیست سال ادبیات داستانی انقلاب اسلامی»)؛ طعم گسِ خرمالو (1376؛ برندۀ لوح زرّین و دیپلم افتخار جایزۀ «بیست سال ادبیات داستانی انقلاب اسلامی»)؛ یک روز مانده به عید پاک.
کتاب چراغها را من خاموش میکنم از سایت گودریدز امتیاز 3.6 از 5 را دریافت کرده است.
- برندۀ «جایزۀ مهرگان» (مهرگانِ ادب»
- برندۀ جایزۀ بنیاد هوشنگ گلشیری
- برندۀ جایزۀ کتاب سال جمهوری اسلامی ایران
- برندۀ لوح تقدیر «جایزۀ ادبی یلدا»
نشر مرکز کتاب چراغها را من خاموش میکنم از زویا پیرزاد را منتشر کرده است.
کتاب چراغها را من خاموش میکنم داستان زندگی زنی است که تنهایی را تجربه میکند. او خانهدار است ولی روحیه و ذهنیاتش چندان به یک زن خانهدار شبیه نیست. اما کلاریس از اعتراف به این تنهایی سر باز میزند چون فکر میکند حتی فکر کردن به آن خیانت به نقش خانوادگی و مسئولیت زنانهاش است.
اگر سرعت مطالعهتان 300 کلمه در دقیقه باشد حدوداً ۵ ساعت طول میکشد تا رمان چراغها را من خاموش میکنم را به طور کامل مطالعه نمایید.
• کتاب طعم گس خرمالو اثری از زویا پیرزاد نویسندهٔ معاصر است. این کتاب مجموعهای از پنج داستان کوتاه و خواندنی دربارهٔ زنان مختلف اجتماع است و نویسنده زندگی روزمره و دغدغههای این زنان در بافتِ جامعه و فرهنگ ایرانی را به تصویر کشیده است.
- پاییز فصل آخر است اثر نسیم مرعشی رماننویس ایرانی است. نویسنده در این کتاب داستان زندگی سه دختر و دغدغهها و آرزوهایشان را روایت کرده است. مشکلات عاطفی، اجتماعی و مهاجرت، بزرگترین مشکلات این سه دختر است. نویسنده با بیانی شیوا از معضلات و مشکلات این دختران میگوید.
- روز دیگرِ شورا اثر فریبا وفی است که در سال 1400 منتشر شد. نویسنده در این کتاب شخصیت یک زن خانهدار، روابطش با افراد خانواده و همسرش را به تصویر کشیده است. کتاب روز دیگرِ شورا، داستان زندگی زنی به نام شورا است که در پایان روزهای جوانی و ورود به میانسالی است. شورا که ازدواج سنتی کرده است پس از مدتی در سفرش به ارمنستان عاشق مردی دیگر میشود.
- کتاب سمفونی مردگان اثر عباس معروفی و یکی از شناختهشدهترین رمانهای ایرانی است. این کتاب اولین بار در سال 1367 منتشر شد و برندۀ جایزۀ سال 2001 بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سورکامپ شد. این رمان داستان خانوادۀ اورخانی است و تمرکز داستان روی دو پسر این خانواده یعنی آیدین و اورهان است و وقایع رمان بین سالهای 1310 تا 1330 رخ میدهد.
نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی
آدم ها عقیده ات را که می پرسند، نظرت را نمی خواهند. می خواهند با عقیده شان موافقت کنی. بحث کردن با آدم ها بی فایده است.
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.
عالی لذت بخش خانمها حتما مطالعه کنند
کمتر رمان ایرانی به این خوبی خوندم. داستانئ بسیار ملموس و حس همزاد پنداری ایجاد میکنه
داستان زن ارمنی بهنام کلاریس آیوازیان که در دهۀ چهل شمسی در محلۀ بواردۀ آبادان زندگی میکرده است. داستان زنی مسئولیتپذیر و زنی نمونه است. زنی که تمام زندگی خود را وقف بچههایش و همسرش کرده است و خودش را از یاد برده.