نظر خود را برای ما ثبت کنید
انتشارات چشمه منتشر کرد:
هنگامی که با آرامش همهچیز را در نظر میآوردم، درمییافتم اشکال بزرگِ گردن زدن این است که امیدی برای نجات باقی نمیگذارد، اصلاً هیچ. در یک کلام، به شکل قطعی و برگشتناپذیر تصمیم میگرفتند که «بیمار» باید بمیرد. قضیه مختومه به حساب میآمد، موضوع فیصله پیدا کرده بود، توافقی بود که تجدیدنظر را برنمیتابید. اگر، برخلاف معمول، خطایی در دستگاه پیش میآمد، اقدام را از سر میگرفتند، بدترین جنبهاش این بود که محکوم میبایست آرزو کند اختلالی در گیوتین پیش نیاید. این را نقص بزرگش میدانم.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
بیگانه از سایت گودریدز امتیاز 4 از 5 را دریافت کرده است.
بیگانه از سایت آمازون امتیاز 4.5 از 5 را دریافت کرده است.
بیگانه اثری از آلبر کامو نویسندهٔ شهیر فرانسوی است که اولینبار در سال 1942 به زبان فرانسوی منتشر شد. نسخهٔ اصلی این کتاب آنقدر محدود بود که نمیتوانست پرفروش باشد. این کتاب زمانی پرفروش شد که در سال 1946 به زبان انگلیسی در بریتانیا منتشر شد. این اولین رمان کامو بود که در زمان حیاتش منتشر شد. بیگانه شاهکار آلبر کامو است، تریلری روانشناختی و داستان یک مرد معمولی که یک هفته پس از مراسم تشییع جنازهٔ مادرش، ناخواسته درگیر یک قتل بیمعنی میشود. داستان این کتاب به دو بخش تقسیم شده است که کامو در بخش اول داستان زندگی این مرد معمولی را قبل و بعد از قتل ترسیم کرده است. این کتاب، یکی از کتابهای کلاسیک ادبی قرن بیستم در نظر گرفته میشود و بهخاطر دیدگاه فلسفی، پوچگرایی و ساختار نحوی و اگزیستانسیالیسم کامو به ویژه در فصل پایانی، مورد تحسین منتقدان قرار گرفت.
پس از آنکه ژان پل سارتر در سال 1947 مقالهای با عنوان «تحلیل بیگانه» نوشت این کتاب در میان محافل ضدنازی بسیار محبوب شد.
روزنامهٔ لوموند این کتاب را در فهرست 100 رمان برتر کتابهای قرن بیستم قرار داد.
«بیگانه متنی کاملاً مدرن دارد و کامو خوانندگان را وارد میکند به این درک برسند که چرا راوی ضدقهرمان و دروغگوی کامو یکی از کلیدیترین عبارات ناخوشایند دنیای غرب پس از جنگ و یکی از باهوشترین راویان ادبیات ابهام شد.» - پیتر دانوودی
این داستان بهانهای برای کامو بود تا در آن آنچه «برهنگی انسان در مواجهه با پوچی» میخواند بررسی کند و شرایط بیگانگی بیپروا و فرسودگی معنوی را که مشخصهٔ بسیاری از زندگیهای قرن بیستم بود توصیف میکند. اگر به آثار کامو علاقه دارید، خواندن این کتابِ کوتاه و متفاوت را از دست ندهید.
«مامان امروز مُرد. شاید هم دیروز، نمیدانم. از آسایشگاه یک تلگرام رسید. «مادر فوت شده. خاکسپاری فردا. احترامات فائقه.» چیزی را معلوم نمیکند. شاید دیروز بوده. آسایشگاه سالمندان در مارنگو است، در هشتاد کیلومتری الجزیره. با اتوبوسِ ساعت دو میروم و عصر میرسم. اینطوری میتوانم شب بر بالینش بیدار بمانم و فردا غروب برگردم. از کارفرمایم دو روز مرخصی خواستم؛ عذرم بهقدری موجه بود که نمیتوانست موافقت نکند. ولی دلخوری از قیافهاش میبارید. حتی گفتم «تقصیر من که نیست.» جواب نداد. بعد فکر کردم نباید این حرف را میزدم. اصلاً دلیل نداشت درخواستم را توجیه کنم. درستش این بود که تسلیت بگوید. پسفردا که مرا عزادار ببیند، حتماً این کار را میکند. فعلاً وضع جوری است که انگار مامان نمُرده؛ برعکس، بعد از خاکسپاری، میشود پروندهٔ مختومه و همهچیز رسمیتر جلوه میکند. ساعت دو سوار اتوبوس شدم. گرما بیداد میکرد. مطابق معمول در رستورانِ سلست ناهار خوردم. همهشان خیلی با من ابراز همدردی کردند و سِلست گفت «آدم که یک مادر بیشتر نداره.» موقع رفتن تا دمدر بدرقهام کردند. یککم گیج بودم چون مجبور شدم به امانوئل سر بزنم و از او یک کراوات و یک بازوبند سیاه امانت بگیرم. عمویش را چند ماه پیش از دست داده.»
«وارد شدم. سالنی بود خیلی روشن که با آهک سفید شده بود و سقفی شیشهای داشت. مبل و اثاثش چندتا صندلی بود و سهپایههایی به شکل ضربدر. دوتایشان، وسط سالن، سنگینی تابوتی را تحمل میکردند که سرپوشش بسته بود. فقط پیچهایی براق به چشم میخوردند که درست فرونرفته بودند و بر تختههایی رنگشده با مایع ملونِ گردو خودنمایی میکردند. کنار تابوت، پرستاری عرب با روپوش سفید و چارقدی به رنگِ شاد ایستاده بود. همان موقع سرایدار پشتسرم وارد شد. قاعدتاً دواندوان آمده بود. کمی لکنت داشت. «سرپوشش رو گذاشتهند، اما من باید پیچهای تابوت رو باز کنم تا بتونید خانموالده رو ببینید.» به تابوت نزدیک میشد که متوقفش کردم. گفت «نمیخواید؟» جواب دادم «نه.» جلوتر نرفت و من معذب شدم، چون احساس میکردم نمیبایست این حرف را میزدم. کمی که گذشت، نگاهم کرد و پرسید «چرا؟» اما بدون شماتت، مثل که فقط بخواهد بداند. گفتم «نمیدونم.» آنوقت، همانطور که سبیل سفیدش را تاب میداد، بیآنکه نگاهم کند، گفت «ملتفتم.» چشمانِ قشنگش آبی روشن بودند و رنگ رخسارش به سرخی میزد.»
«قبلش یکه خورده بودم از اینکه موقع صحبت راجعبه ساکنان آسایشگاه که بعضیهایشان از خودش مسنتر نبودند یکجورِ خاصی میگفت «اونها»، «بقیه» و بهندرت «پیرها». طبیعتاً نمیشد همهشان را توی یک جوال ریخت. او سرایدار بود و تا حدودی بر سایرین اختیارات داشت. همان موقع پرستار وارد شد. شب ناغافل رسیده بود. خیلی زود تاریکی یکسره بر سقف شیشهای جا خوش کرده بود. سرایدار کلید برق را زد و فورانِ ناگهانی نور چند لحظه کورم کرد. دعوتم کرد برای صرف شام به سالنِ غذاخوری بروم. ولی گرسنهام نبود. آنوقت پیشنهاد داد برایم یک فنجان شیرقهوه بیاورد. چون شیرقهوه را خیلی دوست دارم، پذیرفتم و کمی بعد سینی بهدست برگشت. نوشیدم. آنوقت هوس کردم سیگاری دود کنم. اما مردد بودم چون شک داشتم درست باشد جلو مامان این کار را بکنم. به فکر فرورفتم و به این نتیجه رسیدم که ایرادی ندارد. یک نخ به سرایدار تعارف کردم و دوتایی سرگرم سیگار کشیدن شدیم. بیمقدمه گفت «میدونید، دوستهای خانموالده هم میآن بالا سرش بیدار بمونند. رسمِ اینجاست. باید برم صندلی و قهوهی تلخ بیارم.» پرسیدم آیا میشود یکی از لامپها را خاموش کرد. درخشش نور بر دیوارهای سفید چشمم را خسته میکرد.»
اکثر مردم درک و معنا را از طیف وسیعی از ایدهها و نهادها مثل دین، سیاست و هویت میگیرند. اخلاق و قوانین ما بر پایهٔ مفاهیم درست و نادرست مبتنی بر این باورها بنا شده است. اما فلسفهٔ پوچگرایی بر این باور است که یافتن معنایی در زندگی غیرممکن است و هر گونه جستجویی برای معنا اساساً پوچ است. کامو که یکی از پیشگامان فلسفهٔ هیچانگاری یا ابزوردیسم است در این کتاب همین فلسفه را بررسی کرده است. شخصیت اصلی کتاب مورسو است که هیچ علاقهای به ایجاد پیوندهای خانوادگی، روابط یا اجتماع ندارد. او معتقد است که اینها همه تلاشهایی ناموفق برای ایجاد معنا در جهانی سرد و بیتفاوت است. او رویدادها و مردم را از دریچهٔ بیاحساسی یک پوچگرا مینگرد و حتی شخصیتش در مراسم تشییع جنازهٔ مادرش احساس خاصی ندارد. او نمیتواند نسبت به کسی احساس عشق کند و مردم یا برایش «جالب» هستند یا «آزاردهنده» و بس. مورسو در سرتاسر رمان بیگانه اکثر هنجارهای اجتماعی را رد میکند و کامو از این شخصیت برای کشف فقدان معنا در زندگی انسان استفاده میکند. او نهادها و روابط حاکم بر وجود انسان را تلاشی بیهوده برای ایجاد معنا در جهان بیتفاوت معرفی میکند. با اینکه بیشتر خوانندگان مورسو را مردی میبینند که همه چیز را رد میکند اما مورسو معنای دیگری نیز دارد، او مجبور است خارج از هنجارهای اجتماعی زندگی کند چون همرنگ جماعت نمیشود و دوست ندارد دروغ بگوید و برای همین احساسی مانند افراد عادی ندارد.
مورسو، راوی داستان، مرد جوانی است که در الجزیره زندگی میکند. پس از دریافت تلگرامی مبنی بر فوت مادرش، او با اتوبوس به مارنگو و آسایشگاهی میرود که مادرش در آن زندگی میکرد. او تقریباً تمام سفر را میخوابد. وقتی میرسد با مدیر آسایشگاه صحبت میکند و اجازه مییابد که مادرش را ببیند اما بعد متوجه میشود که جسد مادرش قبلاً در تابوت مهروموم شده است و پیشنهاد سرایدار را برای بازکردن در تابوت رد میکند. مورسو آن شب را کنار تابوت مادرش میگذراند و مدتی هم با سرایدار پرحرف، صحبت میکند. سیگار میکشد، قهوه مینوشد و چُرت میزند. صبح روز بعد، قبل از تشییع جنازه دوباره با مدیر صحبت میکند که به او اطلاع میدهد پیرمردی به نام توماس پرز، که با مادر مورسو ارتباط نزدیکی داشته در مراسم شرکت خواهد کرد. دستهٔ عزاداری به سمت دهکدهٔ کوچک محلی حرکت میکند اما پرز به سختی میتواند با آنها راه برود و درنهایت از گرما غش میکند. مورسو در این بخش میگوید که خیلی کم از مراسم بهخاطرش مانده و در آن شب با خوشحالی به الجزایر برمیگردد. روز بعد مورسو برای شنا به ساحل میرود و در آنجا با همکار سابقش مارتا برخورد میکند و با هم قراری میگذارند و شب را با هم میگذرانند اما صبح روز بعد وقتی بیدار میشود مارتا رفته است و ...
• کتاب اسطورهٔ سیزیف اثر دیگری از آلبر کامو نویسندهٔ فرانسوی است. او که یکی از نویسندگان مطرح مکتب اگزیستانسیالیست بود و تحت تأثیر فیلسوفانی مثل سورن کی یرکگارد، آرتور شوپنهاور و فردریش نیچه مینوشت، در این کتاب فلسفهٔ پوچی خود را به صورت نمادین معرفی کرده است. کامو در اسطورۀ سیزیف چندین رویکرد به زندگی پوچ را به تصویر کشیده است.
• کتاب سقوط اثر دیگر از آلبر کامو نویسندهٔ فرانسوی است. این کتاب اثر آخر کامو است که آن را دربارهٔ موضوعاتی مانند معصومیت، حبس معنوی، نیستی و حقیقت نوشت. او با ترسیم تصویری منقلبکننده و طعنهآمیز از انسان مدرن که در دوزخی خودساخته گرفتار آمده، در این کتاب روایتی از هبوط آدم از باغ عدن عرضه میدارد.
• کتاب طاعون یکی از شناختهشدهترین آثار کامو است. داستان این رمان در شهری در الجزایر میگوید و راوی داستان دکتر ریو به توصیف شهر و مردمانی میپردازد که کمی پس از شروع داستان و با هجوم موشها به شهر درگیر بیماری وحشتناک طاعون میشوند.
آلبر کامو نویسنده، نمایشنامهنویس و روزنامهنگار فرانسوی در 1913 در الجزایر به دنیا آمد و در سال 1960 درگذشت. مادرش اسپانیایی و بیسواد بود. پدرش هم کارگر سادهٔ مزرعه بود. کمتر از یک سال بعد از تولد آلبر کامو، پدرش را به خدمت نظام در جنگ جهانی اول فراخواندند و او همان ابتدا در اولین نبرد مارن در سال 1914 کشته شد. خاطرات آلبر کامو از پدرش، خاطراتی بود که دیگران برای او بازگو کرده بودند. بعد از مرگ پدرش، مادرش او و برادرش را به خانه مادربزرگشان، در یک محله کارگری در الجزایر برد و آنها آنجا زندگی کردند. او در اولین مجموعه داستانش به نام «نامههای پشتورو»، محیط فیزیکی آپارتمان و حتی سیمای مادربزرگ، مادر و عمویش را توصیف کرده است. در کتاب دیگری به نام «عیش»، او به کمک سبک مدیتیشن ادبی به توصیف زیباییهای طبیعی حومه الجزایر میپردازند و زیبایی طبیعی را نوعی ثروت تلقی میکند که حتی افراد بسیار فقیر نیز میتوانند از آن لذت ببرند. او در هر دو کتاب، شکنندگی زندگی و مرگ و میر بسیار انسان را با طبیعت پایدار جهان مقایسه میکند. کامو در سال 1918 به مدرسه ابتدایی رفت و آنقدر خوششانس بود که با معلمی برجسته به نام لوئی ژرمن آشنا شد. ژرمن به او کمک کرد که بتواند بورسیه سال 1923 کالج لیسه الجزایر را دریافت کند و کامو 34 سال بعد هنگام دریافت جایزه نوبل ادبیات از او تشکر ویژه کرد. در سال 1930 توانست آپارتمانی جدا بگیرد و زندگی مستقلی تشکیل دهد. او بهعنوان دانشجوی فلسفه در دانشگاه ثبتنام کرد و از طریق خرده مشاغل مختلف، درآمد اندکی داشت.
او در دانشگاه تحتتأثیر یکی معلمانش، ژان گرنیه قرار گرفت. گرنیه در توسعه ایدههای ادبی و فلسفی کامو به او کمکهای شایانی کرد. بعد از پایان دانشگاه حملههای مکرر سل او را به استراحتگاهی در آلپ فرانسه فرستاد و آنجا بود که او توانست اروپا را بگردد. کامو در طول دهه 1930 تمرکزش را روی علایقش گذاشت و آثار روز و کلاسیک فرانسوی را مطالعه کرد و در آن دوره چند نمایشنامه هم نوشت. ولی به جز «کالیگولا» و «سوءتفاهم» که در سالهای 1945 و 1944 منتشر شدند و نقطه عطفی در تئاتر ابزرد هستند، دیگر نمایشنامههای او بهاندازه داستانها و رمانهایش اقبال و مجال خودنمایی نیافتند. تا دو سال قبل از شروع جنگ جهانی دوم، کامو سمتهای شغلی بسیاری در روزنامه «الجزایر - جمهوری» داشت. او روزنامهنگار، سردبیر، ویراستار، گزارشگر و منتقد کتاب بود و مقالات بسیاری در تحلیل شرایط اجتماعی مسلمانان منطقه کابیلی نوشت و توجهٔ جامعهٔ ادبی را به بیعدالتیهایی که منجر به شروع جنگ الجزایر در سال 1945 شدند، معطوف کرد و به نقش استعمارگرایانه فرانسه در این بیعدالتیها اشاره میکرد. نوشتههای سیاسی او در کتابها و روزنامههایش تأثیر بسیاری بر چپگراهای فرانسه گذاشت. کامو در 44 سالگی جایزهٔ نوبل ادبیات دریافت کرد و با تواضع اعلام کرد که اگر خودش عضو کمیته اعطای جایزه نوبل بود، رایاش را به آندره مالرو میداد. کمتر از سه سال بعد او در یک تصادف راندگی کشته شد.
نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی
دویدم تا از اتوبوس جا نمانم. لابد همین عجله و دویدن، به اضافهٔ تکانهای ماشین و بوی بنزین و روشنایی تندِ جاده و آسمان، باعث شدند چرتم بگیرد. تقریباً تمام مسیر را خواب بودم. بیدار که شدم، به مردی نظامی تکیه داده بودم که به رویم لبخند زد و پرسید آیا از راه دور آمدهام
«منتقلش کردیم به سردخونهٔ کوچکمون. نمیخواستیم سایرین متأثر بشن. هربار که یکی از مهمونها فوت میکنه، بقیه دو سه روز عصبیاند و ارائهٔ خدمات دشوار میشه.» از حیاطی عبور کردیم که آنجا یک عالم آدمِ پیر، چندنفری با هم، گپ میزدند.
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.
راست میگفت. مامان که خانه بود، تمام مدت ساکت مینشست و با نگاهش دنبالم میکرد. روزهای اول که به آسایشگاه آمده بود، اغلب گریه میکرد. اما علتش فقط ترک عادت بود. چند ماه که گذشت، اگر از آسایشگاه بیرون میآوردنش، گریهاش میگرفت. باز هم از روی ترک عادت.