نظر خود را برای ما ثبت کنید
انتشارات تندیس منتشر کرد:
یکی از اساتید خوشنام دانشگاه وحشیانه در محل کارش به قتل میرسد. قاتل با استخوان و قلب و انگشتهای بریدهی قربانی معمایی میسازد که مقتـول بعدی را نشان میدهد. اما کسی موفق به کشف معما نمیشود و قتل بعدی رخ میدهد. قاتل در آن صحنه نیز معمایی به جا میگذارد و از انسانهای شرافتمند دعوت میکند که در قتلها به او بپیوندند. او اعتقاد دارد جایی که انسانیت بمیرد، تنها با ویرانگری میتوان نجات داد.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
به یک قاتل شرافتمند جهت همکاری نیازمندیم رمانی معمایی و جنایی اثر مجتبی خلیفهزاده است. داستان پسری به نام کاظم که از روزمرگیهای زندگی خسته شده است، او نابغهٔ ریاضی است اما پس از به قتل رسیدن پدرش، مجبور شده در رشتهٔ دندانپزشکی به تحصیل بپردازد و حالا میخواهد هر جور شده برای خودش کاری دستوپا کند تا اینکه درگیر یک پروندهٔ قتل و معما میشود و سعی میکند پیش از آنکه دیر شود قاتل واقعی را پیدا کند.
اگر به رمانهای جنایی و معمایی علاقه دارید، این کتاب یکی از خواندنیترین و جذابترین کتابهای معمایی خواهد شد که تاکنون خواندهاید.
«بی توجه به رانندهٔ عصبانی، روی کاپوت ماشینش ایستاد تا دید بهتری به پل داشته باشد و بفهمد چرا راه اینجور بسته شده است. ظرفیت پروازها کامل پر شده بود. بلیتش در بازار سیاه تا ده برابر قیمت هم فروخته میشد. از قطار هم با وجود شایعهٔ بمبگذاریِ ریل استقبال نمیشد. قسمتی از جادهٔ کمربندی هم با انفجار تانکر سوخت مسدود بود. همه برای خروج از شهر به پل هجوم آورده بودند. ترافیک سنگین طبیعی بود، اما برای اینکه مسیر کامل قفل شود، نیاز به حادثهٔ بزرگتری بود. اون فکر همهچیز رو کرده. حتماً برای این پل هم نقشهای کشیده! هر چه نگاه کرد چیزی دستگیرش نشد. از روی کاپوت پایین پرید. رانندهٔ جلویی که فهمید مرد فقط میخواسته دیدی بزند، قفل فرمان را پایین آورد و دوباره به ماشینش برگشت. بوی دود فضا را گرفته بود. طبقهٔ آخر آپارتمانی کنار پل، همینطور میسوخت و خبری هم از نیروهای آتشنشانی نبود. این روزها دود از همه جای شهر بلند میشد. چه کسی فکرش را میکرد یک نفر با سایتش چنین بلایی سر شهر بیاورد؟ به داخل ماشین برگشت. کولر را روی درجهٔ آخر گذاشت. بیرون واقعاً جهنم بود. قاتل به او گفته بود میخواهد زمستان را به آتش بکشد، اما زمستانی در کار نبود! هوا چهل و چند درجه و خورشید آنقدر داغ بود که پوست را تا استخوان میسوزاند.»
«اگر از من بپرسند سختترین کار دنیا چیست، میگویم اینکه برای چندرغاز سر برج تا ساعت دو شب در یک کافیشاپ حمالی کنی؛ بعد شش و نیم، ساعتِ کوفتی زنگ بزند که بروی دانشگاه، آن هم وسط زمستان که باید از رختخواب گرمونرم بلند شوی بشینی در یک ماشین یخزده. باز هم خدا را شکر دو سال پیش پدربزرگم مرد و یک پولی دستم را گرفت و ماشین خریدم، وگرنه با آن موتور لَکَنته که کابوی بود رفتوآمد. شاید کسی نگوید خدا را شکر که پدربزرگم مرد، اما من میگویم. روزی هزار بار میگویم. نه اینکه این هزار هم عدد کثرت باشد، نه! واقعاً روزی هزار بار خدا را برای مردنش شکر میکنم. از وقتی پدرم را کشتند یک تسبیحِ دانهدرشتِ قرمز خریدم روزی ده دور اَمَن یُجیب خواندم تا بمیرد. وقتی هم که مرد، همان ده دور را هر روز با احمدالله ادامه داد. آن روز مثل هر روز گند دیگری از خواب بیدار شدم. به زور دو لقمه نان در دهانم چپاندم. گرمترین پلیورم را تن کردم و از خانه بیرون رفتم. کنار ماشین که رسیدم فهمیدم کلیدش را برنداشتم. به خودم و دانشگاه فحش دادم و دوباره به خانه برگشتم. شنیدهاید رادیو میگوید صبحتان را با لبخند آغاز کنید؛ من صبحم را با فحش آغاز میکنم، آن هم چند تا فحش آبدار به این زندگی نکبتبار! کلید را انداختم توی در، قفل با اولین چرخش باز شد.»
«یک راه دیگر را امتحان کردم، باز هم بینتیجه. راه بعدی، نتیجهٔ قبلی. راه بعدی، نتیجهٔ قبلی. راه بعدی و راه بعدی و راه بعدی! هیچ فایدهای نداشت. حسابی کلافه شده بودم. به گوشیام نگاه کردم، دو ساعت گذشته بود. از کتابخانه بیرون آمدم. کلاسها آنروز تقولق بود. دانشگاه ماندن فایدهای نداشت. از طرفی دیشب سه ساعت بیشتر نخوابیده و حسابی خسته بودم. سوار ماشین شدم تا به خانه برگردم. در راه مسافری سوار کردم. پشت چراغقرمز به اطرافم نگاه کردم ببینم آن زن و بچهای که امرو صبح دیدم هنوز اینجایند یا نه. خبری از آنها نبود، اما وقتی در آینهٔ وسط پشت سر را میپاییدم فهمیدم یکی روی خاکهای شیشهٔ عقب ماشینم چیزی نوشته. حتماً کار یک آدم بامزه بود. لطفاً من را بشویید. شاید هم آن یارو پسرِ صاحبمغازه تهدیدی فحشی چیزی روی ماشینم نوشته بود. همانجا پشت فرمان سعی کردم متنش را بخوانم. نوشته چپ و راستش برعکس بود. با... با ع... اعلا... نه اعداد. با اعداد فر... نه با اعداد مر... چراغ سبز شد و صدای بوق ماشین عقبی بلند شد، اما من نمیتوانستم حرکت کنم. با اعداد مرگ بازی نکن! گرما به صورتم دوید. قلبم وحشیانه میزد. با اعداد مرگ بازی نکن! قاتل برایم پیغام فرستاده بود؟!»
به یک قاتل شرافتمند جهت همکاری نیازمندیم داستانی معمایی و جنایی است که از دیدگاه اول شخص روایت میشود. داستان از این قرار است که یکی از اساتید خوشنام دانشگاه به نام دکتر خالقی بهطرز وحشیانهای در محلکارش به قتل میرسد. هیچکس باورش نمیشود که این استاد به قتل رسیده باشد؛ او یکی از معدود استادهایی بود که خوب درس میداد و دلش برای کلاس درس و دانشجویش میسوخت و کلینیکی نزدیک دانشگاه به راه انداخته بود و بیماران را با هزینهٔ کمی معاینه میکرد. چطور ممکن بود کسی او را به قتل برساند؟ قاتل با استخوان و قلب و انگشتهای بریدهٔ قربانی معمایی میسازد که مقتـول بعدی را نشان میدهد. اما کسی موفق به کشف معما نمیشود و قتل بعدی رخ میدهد. قاتل در آن صحنه نیز معمایی به جا میگذارد و از انسانهای شرافتمند دعوت میکند که در قتلها به او بپیوندند. او اعتقاد دارد جایی که انسانیت بمیرد، تنها با ویرانگری میتوان نجات داد. جواد که پایش به یک پروندهٔ قاتل باز شده و مظنون پرونده است، سعی میکند سر از معمای قتل دربیاورد و قاتل واقعی را پیدا کند.
• رمان بیپایان اثر دیگری از مجتبی خلیفهزاده نویسندهٔ ایرانی است. این کتاب روایت سربازانی است که خود از جنگ بازگشتند اما روانشان هیچگاه نتوانست خلاص شود. نبردی که با تیر و تفنگ باشد، در آخر روزی به پایان میرسد اما نبردی که انسان با خودش دارد بیپایان خواهد بود.
مجتبی خلیفهزاده نویسندهٔ جوان و خوشذوقی است که در سال 1371 به دنیا آمد. او اولین بار در سال 94 شروع به نوشتن کرد و کتابی فانتزی نوشت که در دنیایی خیالی روایت میشد اما چون کتاب بسیار حجیم شده بود تصمیم گرفت کتاب سادهتر و کوتاهتری بنویسد و پس از آن کتابِ بیپایان از او در سال 1399 منتشر شد. به یک قاتل شرافتمند جهت همکاری نیازمندیم جدیدترین اثر این نویسنده است که در سال 1401 منتشر و با استقبال زیادی روبهرو شد.
نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.
داستانش معمایی و هیجانی بود؛ جوری که وقتی چند صفحه اول رو میخوندی مجبور میشدی تا انتهای داستان بری. به شخصه دوست داشتم