انتشارات نیلا منتشر کرد:
راه چنان باریک و شیب دار بود که آنها مجبور بودند مثل سرخ پوست ها پشت هم پایین بروند؛ ردیف تاک ها سمت راست و حصار سیمي باغ میوه سمت چپ راه را محدود کرده بودند. فابیان پشت سر پدرش قدم بر می داشت و ناچار بود سرعتش را با قدم های آهسته و محتاط پیرمرد تنظیم کند، وگرنه واقعا دلش می خواست تند بروند تا به وقت برسند به اتوبوسی که ساعت هشت و نیم می رفت سمت شهر. چشمش مدام به ساعت مچی اش بود: هنوز هفت دقیقه وقت داشتند که به ایستگاه اتوبوس برسند.
آهسته راه رفتنش برای این بود که جرأت نمی کرد از پدرش جلو بیفتد؛ تازه اگر به خودش جرأت می داد که بلند بگوید «بابا، زود باش»، پیرمرد حتما با تعجب ازش می پرسید عجله اش برای چیست. در واقع شاید هم به گل توقف می کرد و برمی گشت سمت او تا علت را بپرسد. فابيان جرأت مخاطره ی این معطلي اضافی را نداشت؛ ترجیح داد ساکت بماند، و خودش را گرچه قدری کلافه - سپرد به پی گرفتن قدم های پدرش. .
فروشگاه اینترنتی 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده













