نظر خود را برای ما ثبت کنید
انتشارات چشمه منتشر کرد :
در کمال خونسردی یکی از شاهکاری نا داستان خلاق همه اعصار است. نوشتن این کتاب ترومن کاپوتی (1984-1924) را چنان از انرژی تهی کرد که در عمل بیست سال آخر زندگی اش را صرف مبارزه با خستگی نوشتنش کرد و ، در نهایت در اوان شصت سالگی ، بر اثر مشکلات حاد کبدی از دنیا رفت و ارامش یافت...
ماجرا از خبر کشتار خانواده چهار نفره در سال 1959 آغاز شد ، خبری کوتاه که کاپوتی را بر آن داشت تا مانند کارآگاهی کلاسیک پی همه سرنخ هایی برود که پیرامون این جنایت فجیع وجود داشت. پس از دستگیری قاتلین ، او ماه های بسیاری را با آن ها حرف زد. با هر آدمی که چیزی دیده بود ، باهر شاهدی ، و شش سال بعد یعنی در 1966 ، کتاب انتشار یافت و پرچم دار جریانی شد که امروزه "ناداستان خلاق" می نامندش ، کتابی که آن را طنین صدای تبر راسکولینکف دانسته اند در ذهن غول ادبیات آمریکا ، صدای تبری که او را به کانزاس خونین کشاند تا کشف کند چرا این انسان ها می بایست سلاخی می شده اند و چرا این دو جوان میل به ریختن خون داشته اند . در کمال خونسردی تاریخ مستند نگاری خلاق را به بعد و قبل از خود تقسیم کرده است.
فروشگاه اینترنتی سی بوک
کتاب در کمال خونسردی از سایت گودریدز امتیاز 4.1 از 5 را دریافت کرده است.
کتاب در کمال خونسردی از سایت آمازون امتیاز 4.5 از 5 را دریافت کرده است.
در کمال خونسردی گزارشی دلخراش از قتل چهار عضو خانوادۀ کلاتر است که در کانزاس و در سال 1959 به وقوع پیوست. ترومن کاپوتی که در آن روزگار به روزنامهنگاری علاقهمند شده بود به همراه دوست صمیمیاش هارپر لی، نویسندۀ کتاب معروفِ «کشتن مرغ مقلد»، بلافاصله پس از وقوع قتلها در محل حادثه حاضر شد و شروع به تحقیق در مورد قتلها کرد و شش سال را صرف مصاحبه با دو مردی کرد که در نهایت بهخاطر این جنایت اعدام شدند. او ماههای زیادی را در کانزاس گذراند و با کمک دستیارش هارپر لی با دوستها، همسایههای دوران کودکی خانوادۀ کلاتر و مردم شهر کانزاس مصاحبه کرد. در کمال خونسردی اولین بار به صورت یک مجموعۀ چهار قسمتی سال 1965 در مجله نیویورکر منتشر شد و در سال 1966 در قالب کتاب منتشر شد. کاپوتی از تکنیکهای داستانی برای روایت داستان این قتل استفاده کرده است.
کتاب در کمال خونسردی یک داستان جنایی و واقعی است که نام ترومن کاپوتی را بر سر زبانها انداخت. این کتاب را یکی از مهمترین آثار کاپوتی و دهه شصت میلادی میدانند. ترومن کاپوتی این کتاب را با ترکیبی از مهارت نویسندگی و روزنامهنگاریاش نوشته است. اگر به داستانهای جنایی واقعی علاقه دارید خواندن این کتاب هیجانانگیز را از دست ندهید.
«دهکدهی هولکام جایی است بر فراز مزارع گندم کانزاس غربی، منطقهای تکافتاده که باقی اهالی کانزاس نامش را «آنته» گذاشتهاند. جایی حدود صد و سیزدهکیلومتری شرق مرز کلرادو، منطقهای روستایی، با آسمانهای بهغایت آبی و هوایی به پاکیزگی هوای بیابان، با حالوهوایی که بیشتر به غربِ دور میماند تا غرب میانه. لهجهی محلی به خاطر شیوهی تودماغی حرفزدنِ اهالی مرغزار نیشدار است، مثل کابویها، و بیشتر مردان شلوارهای بندیِ فاقبلندِ تنگ، کلاه کابوی استتسون و چکمههای پاشنهدار نوکتیز میپوشند. زمین صاف است و چشماندازها به طرز چشمگیری گستردهاند؛ اسبها، گله یا رمهی گاوها و خوشهی سفیدی از سیلوهای غله که بهسان معابد یونانی بهزیبایی قد علم کردهاند، بسیار پیشتر از آن که مسافری به آنها برسد رؤیت میشوند. هولکام هم از دور قابل رؤیت است. نه اینکه چیز چندانی برای دیدن وجود داشته باشد ـ فقط تعدادی ساختمان که بیدلیل کنار هم ساخته شدهاند و خطآهن اصلی سانتافه از میانشان گذشته، کلاتی بینظموترتیب که از سمت جنوب با باریکهای قهوهای از رودخانهی آرکانزاس (تلفظ میشود آرـکانـزاس)، از سمت شمال با اتوبان شمارهی 50 و از شرق و غرب با مرغزارها و مزارع گندم محصور شده است. بعد از باران، یا وقتی برفها آب میشوند، گردوخاک غلیظِ خیابانهای بینام، بیسایبان و ناصاف به گِلولایی حسابی تبدیل میشود.»
«تا یک روز صبحِ اواسط نوامبرِ 1959 جز چند امریکایی ـ در حقیقت، فقط چند کانزاسی ـ اسم هولکام به گوش کسی نخورده بود. درست مثل آب رودخانه، رانندههای اتوبان و قطارهای زردی که مثل برق از مسیر راهآهن سانتافه میگذشتند، هیچ حادثه و اتفاق عجیبی هم تابهحال آنجا توقف نکرده بود. ساکنان ده، که تعدادشان دویست و هفتاد نفر بود، از وضعِ جاریشان راضی بودند، به خرسندیِ تماموکمالی که در زندگی معمولشان وجود داشت ـ در کار، شکار، تماشای تلویزیون، حضور در دورهمیهای مدرسه، تمرین گروه کُر، جلسههای باشگاه فورـ اچ. اما بعد، در ساعتهای آغازین آن صبح ماه نوامبر، یک صبح یکشنبه، صداهایی بیگانه و واضح در میان صداهای معمولِ شبانهی هولکام راه پیدا کرد ـ میان هنگامهی پُرشیون کایوتها، خشخش بوتههای خشک خار سوار بر باد، در زوزهی پُر فرازوفرود صفیر لکوموتیوها. آن ساعت هیچکس در هولکامِ خفته این صداها را نشنید ـ چهاربار شلیک که در مجموع به زندگی شش انسان خاتمه داد. اما بعد از آن مردم شهر، که تا پیش از این ماجرا از هم واهمهای نداشتند تا خودشان را به زحمت بیندازند و درهای خانههایشان را قفل کنند، در خیالشان آن شلیکهای خفه را آنقدر تافتند و بافتند تا آتش بیاعتمادی را شعلهور کردند ـ آتشی که در نورش بسیاری از همسایههای قدیمی همچون غریبهها یکدیگر را نظاره کردند.»
«به طور معمول، صبحهای آقای کِلاتر ساعت شش و نیم شروع میشد؛ تلق تلوق سطلهای شیر و پچپچههای پسرانی که آنها را میآوردند، دو فرزند کارگری به نام ویک ایرسیک، معمولاً از خواب بیدارش میکردند. اما امروز طولش داد، گذشت پسران ویک ایرسیک آمدند و رفتند؛ چون شب گذشته، جمعه سیزدهم، شب خستهکنندهای بود، هر چند بخشهایی از آن هم بهشادی گذشته بود. بانی «خودقدیمی»اش را دوباره زنده کرد؛ انگار داشت پیشنمایشی از عادیبودنش، از نیروی بازیافتهای که بهزودی به دستش میآورد، نشان میداد، به لبهایش رُژ زده بود، با موهایش وررفته بود و لباس جدیدی تنش کرده بود کلاتِر را در رفتن به مدرسهی هولکام همراهی کرده بود تا نمایش دانشآموزیِ تام سایر را تشویق کند؛ نمایشی که نانسی در آن نقش بکی تاچر را بازی میکرد. کلاتِر از اینکه بانی را در جمع میدید لذت برده بود، عصبی بود با اینهمه لبخند میزد، با آدمها حرف میزد و هر دو به نانسی افتخار کرده بودند؛ کارش را درست انجام داده بود، همهی جملهها را درست به خاطر سپرده بود و زیبا به نظر میرسید، همانجور که زمان تبریک گفتن پشتصحنه بهاش گفته بود: «عزیزم، تو واقعاً زیبایی، یک زیبای جنوبی واقعی.» بعد از آن هم نانسی مثل یک زیبای واقعی رفتاری کرده بود، با آن دامن فنردارش ادای احترام کرده بود و پرسیده بود امکان دارد با ماشین به گاردن سیتی برود. سالن اصلی شهر در سانس ویژهی یازده و نیم، «فیلم ترسناکِ» روز جمعه، سیزدهم، را داشت و همهی دوستانش میرفتند.»
در کمال خونسردی نمونهای پیشگام در زمینۀ رمانهای غیرداستانی و داستانهای جنایی واقعی است. کاپوتی دنیای قربانیان را بسیار دلسوزانه بازسازی کرده است اما علاقۀ واقعی او به زندگی عاطفی این قاتلان؛ پِری و تا حدی کمتر دیک بوده است و آنچه ممکن است آنها را به چنین افراط و تفریط کشندهای برساند، سبب شد که او دست به نگارش این گزارش تکاندهنده بزند. کاپوتی در کتاب در کمال خونسردی ابتدا هرب کلاتر را معرفی میکند، یک کشاورز موفق و محبوب که در شهر کوچک هولکامِ کانزاس به همراه همسرش بانی و دو فرزند نوجوانشان نانسی و کنیون زندگی میکنند، آنها دو دختر بزرگتر نیز دارند که مستقل شده و دور از خانه زندگی میکنند. سپس راوی به تاریخ ۱۴ نوامبر سال 1959 اشاره میکند، که آخرین روز زندگی این خانواده است و شرح میدهد که روز خود را چطور میگذرانند. در کنار شرح آخرین روز از زندگی این خانواده، راوی فعالیت قاتلان آنها را نیز شرح میدهد. پِری اسمیت و دیک هیکاک که در زندان ایالتی کانزاس با هم آشنا شدهاند، پری منتظر است تا هیکاک در 600 کیلومتری شهر هولکام با او ملاقات کند. آنها لوازم مورد نیازشان را برای جنایتی که برنامهریزی کردهاند تهیه میکنند و اواخر شب به مزرعه میرسند.
صبح روز بعد از این قتلعام، یکی از دوستان نانسی به سراغ خانوادۀ کلاتر میآید تا همه با هم به کلیسا بروند. وقتی کسی در را باز نمیکند، او به دنبال دوست نزدیک نانسی میرود و با هم وارد خانۀ کلاترها میشوند و متوجه میشوند که نانسی به ضرب گلوله کشته شده است. آنها با پلیس تماس میگیرند و اجساد دیگر نیز پیدا میشوند. این اولین باری است که شهر هولکام جنین جنایت وحشتناکی را میبیند. آلوین دیویی از ادارۀ تحقیقات کانزاس مسئول تحقیق در مورد این پرونده میشود و چندین مظنون بالقوه پیدا میشود که در نهایت همگی حذف میشوند. در این میان قاتلان واقعی به مکزیکوسیتی میروند. وقتی پولشان تمام میشود ماشینشان را میفروشند و با اتوبوس به آمریکا برمیگردند. تا اینکه خبر این جنایت به زندان ایالتی کانزاس میرسد. ولز که در زندان کانزاس، زندانی شده است و سابقاً در مزرعۀ خانوادۀ کلاتر کار میکرد به هیکاک در مورد گاو صندوق کلاتر گفته بود. هیکاک نیز نقشهای میریزد که از خانوادۀ کلاتر دزدی کنند و با کمک پِری خانواده را به قتل برسانند، البته پِری قبلاً در زندان به دروغ گفته بود که مرتکب قتل شده است؛ ولی آنها پس از ورود به خانه متوجه میشوند که پول بسیار کمی در خانه است. فلوید اما معاون نگهبان را مطلع میکند و بنابراین قاتلان واقعی پرونده پیدا میشوند.
• بخشهایی از کتاب در کمال خونسردی با وقایع و جزئيات واقعی صحنۀ جنایت تفاوت دارد.
• اسمیت بعداً در اعترافات شفاهی خود ادعا کرد که هیکاک دو زن خانواده را به قتل رسانده است. اما وقتی از اسمیت خواسته شد اعترافاتش را مکتوب و امضا کند از این کار امتناع کرد. به گفتۀ کاپوتی او بهخاطر مادر هیکاک میخواست مسئولیت چهار قتل را بپذیرد چون معتقد بود مادرش انسان مهربانی است و برای او احساس تأسف میکند. اما هیکاک تا لحظۀ آخر پای حرفش ماند که اسمیت هر چهار نفر را به قتل رسانده است.
• فیلمی بر اساس کتاب در کمال خونسردیِ ترومن کاپوتی به کارگردانی ریچارد بروکس در سال 1967 اکران شد. در سال 2008 کتابخانۀ کنگره این فیلم را برای حفاظت در فهرست ملی ثبت فیلم گنجاند و این فیلم در فهرست 10 فیلم برتر بنیاد فیلم آمریکا جای گرفت. هنرمندانی همچون اسکات ویلسون و رابرت بلیک در این فیلم به ایفای نقش پرداختند و بازی آنها مورد تحسین منتقدان قرار گرفت.
• آدمخواران اثر ژان تولی کاریکاتوریست، فیلمنامهنویس و نویسندۀ معروف فرانسوی است که با کتاب «مغازۀ خودکشی» به شهرت رسید. او در این کتاب داستانی کوتاه و تکاندهنده از یک جنایتی واقعی را میگوید که در سال 1870 در فرانسه رخ داد. این کتاب داستان یک جوان بیگناه به نام «آلن دو مونی» است که قربانی سوءتفاهم مردم میشود.
• میتوانی مرا بکشی اثر حمیدهجمالی هنجنی است. این کتاب روایت یک پروندۀ جنایی است و نویسنده در آن داستان قتل دختری به نام منیژه به دست مردی به نام انوشیروان را بازگو و بررسی کرده است. نویسنده سعی کرده است تکههای پراکنده و مغشوش و گاه ضدونقیض این پروندۀ جنایی را کنار هم بگذارد تا و داستان واقعی این قتل را روایت کند.
• بررسی یک پرونده قتل اثری از میشل فوکو فیلسوف مطرح فرانسوی است. در ژوئن ۱۸۳۵ ، در دهكدهای به نام فوكتری (از دهات فرانسه)، ساعت 1 بعد از ظهر 3 قتل همزمان اتفاق میافتد. پییر ریوییر، پسركی بیستساله، با داس مادر آبستن، خواهر هجدهساله و برادر هفتسالهاش را به طرز فجیعی میكشد. پس از یك قرن و نیم، گروهی یازده نفره به سرپرستی میشل فوكو بازخوانی این قتل و بازنمایی آن را به عهده میگیرند.
• کتاب خصم اثر امانوئل کارر نویسنده و کارگردان فرانسوی است. این کتاب بر اساس یک جنایت واقعی نوشته شده است. ژانکلود رومان پزشکی معتمد است که هجده سال تمام به تمام اطرافیانش دروغ گفته و در انتها تمام خانواده و پدرومادرش را به قتل میرساند. کارر سعی دارد در این کتاب از جنبههای ناپیدای این پرونده و افکار ژانکلود پرده بردارد.
ترومن کاپوتی با نام اصلی ترومن استرکفوس پرسونز در سال 1924در نیواورلئان، لوئیزیانا به دنیا آمد و در سال 1984 در لسآنجلس، کالیفرنیا درگذشت. او رماننویس، نویسندۀ داستانهای کوتاه، بازیگر و نمایشنامهنویس آمریکایی بود که در نوشتههای اولیهاش از ژانر ادبیات گوتیک جنوبی استفاده میکرد گرچه بعداً در نوشتن رمان در کمال خونسردی رویکرد روزنامهنگارانهتری را پیش گرفت؛ که این رمان به همراه رمان «صبحانه در تیفاتی» شناختهشدهترین آثار او هستند. پدر و مادر کاپوتی در جوانی از هم طلاق گرفتند و دوران کودکیاش را با اقوام مسن مختلف در شهرهای کوچک لوئیزیانا و آلاباما گذراند. نام خانوادگیاش پس از ازدواج مجدد مادرش با جوزف گارسیا کاپوتی تغییر کرد و او در مدارس خصوصی به تحصیل پرداخت و در نهایت به مادر و ناپدریاش در کانکتیکات پیوست. کاپوتی برای نوشتن بسیاری از آثار اولیهاش از تجربیات دوران کودکی خود استفاده کرد. او در نهایت تحصیل را رها کرد و در سال 1945 زمانی که داستان کوتاه غمانگیزش «میریام» در مجلۀ مادمازل منتشر شد، به شهرت ادبی اولیه دست یافت. سال بعد این داستان برندۀ جایزۀ یادبود هنری. اُ شد و این اولین جایزۀ ادبی کاپوتی بود.
اولین رمان ترومن کاپوتی «صداهای دیگر، اتاقهای دیگر» بود که در سال 1948 منتشر شد و بهعنوان اثر یک نویسندۀ جوان بسیار مورد تحسین قرار گرفت. پس از آن رمان شبهزندگینامهای به نام «چنگ چمنزار» نوشت که در سال 1951 منتشر شد. یکی از محبوبترین آثار کاپوتی «صبحانه در تیفانی» است؛ داستان یک دختر جوان به نام هالی که اولین بار در سال 1958 در مجلۀ اِسکوئر منتشر شد و سپس در قالب کتاب به همراه چند داستان دیگر به چاپ رسید. در این میان کاپوتی بسیار به روزنامهنگاری علاقهمند شد و این علاقه را در رمان «در کمال خونسردی» منعکس کرد. موفقیت کتاب «در کمال خونسردی» کاپوتی را بیشتر به سمت روزنامهنگاری سوق داد و این دوران نقطۀ اوج حرفۀ دوگانۀ او به عنوان یک نویسنده و یک روزنامهنگار مشهور بود. او شخصیتی عجیبوغریب و جذاب داشت و در همین دوران مخاطبین را در تلویزیون با داستانهای جذاب و گاه ظالمانهاش سرگرم میکرد. آثار بعدی کاپوتی هیچگاه به موفقیت آثار اولیهاش نشدند. «دزدان تابستان» رمان کوتاهی از کاپوتی بود که آن را در دهۀ 1940 نوشت، گمان میرفت این رمان گم شده است اما در سال 2006 منتشر شد.
نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.
به نسبت سایر ترجمهها از این کتاب، هرچند تفاوت زیادی وجود نداره اما با ترجمهی جسورانهای مواجه هستیم که برای مخاطب ایرانی جذاب و قابل درکتره.