

کنت مونت کریستو
انتشارات پنجره منتشر کرد:
ادموند روی تختش دراز کشیده بود که صدایی شنید؛ یک خش خش مداوم سلول او پر از موش و حشره های بزرگ بود، اما این صدا با صدای همه ی آنها فرق داشت ادموند با ضعفی که ،داشت سرش را بلند کرد و بهتر گوش کرد؛ انگار صدای پنجه ی بزرگی بود که از دیوار سنگی کنار تختش به گوش می رسید ،ناگهان قلبش ریخت و فهمید زندانی ای دارد تلاش می کند فرار کند!
فکر این که کسی دارد راهی به سوی آزادی باز می کند باعث شد ادموند کمی گیج شود. او با خودش گفت شاید بیماری باعث شده چنین صداهایی بشنود اما صدا ادامه پیدا کرد. ادموند برای خودش دلیل آورد که این نمی تواند کارگر زندان باشد چون نیمه شب بود سپس از شدت گرسنگی افتاد و به خوابی آشفته فرو رفت.
صبح که شد، با عصبانیت از دست خودش بیدار شد فکر کرد شاید یک هم درد خواسته به او علامتی بدهد ولی او آن را نفهمیده است.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده














از این مترجم













