

انتشارات صدای معاصر منتشر کرد :
اسب قهوه اش رو به اینطرف می تازوند نزدیک شده بود. اسب با دیدن آتیش متوقف شد. شیهه ی بلندی کشید و روی دوپا ایستاد. با صورت گرفته و بغضی که ته گلوم رو ول نمی کرد، بهش خیره شدم. خونه ام آتیش گرفته بود. باید جلو می اومد و بغلم می کرد.باید می گفت همه چیز درست میشه. باید من رو با خودش می برد... اما من بهش گفته بودم که نیاد . تا وقتی نمی تونه جلوی مردم و خانوادش پای کارش بایسته، طرفم نیاد. تا اینجا اومده بود و این چند متر مونده براش به اندازه ی زمین تا آسمون دور بود.
سمتش قدم برداشتم؛ اما اسب رو عقب کشید. اسب دور خودش چرخید و کمی عقب تر دوباره ایستاد. نه... نمی خواست جلو بیاد.متوقف شدم. از یه نقطه ی دور توی آسمون، صاعقه ای رد شد و نورش لحظه ای ابرها رو روشن کرد.همچنان منتظر بودم و می دونستم همه چشمشون این طرفه . نگاهش رو از من گرفت، سر اسب رو برگردوند و دوباره توی زمین های گلی تازوند. نفس حبس شده ام رو آهسته بیرون دادم و صدای غرش رعد توی گوشم پیچید.
فروشگاه اینترنتی 30بوک

شاید بپسندید














از این نویسنده













