نظر خود را برای ما ثبت کنید
انتشارات نون منتشر کرد :
سیمون سنت جیمز، نویسندۀ کانادایی متولد 1980 است. او بعد از سال ها کار در تلویزیون، نویسندهای تماموقت شده و آثارش با اقبال بسیار بالای خوانندگان تریلر و معمایی روبرو شدهاند. رمانهایش دربارۀ اضطراب، وحشت، بیقراری، عشق و امید، در مواجه با مسائلیست که گریبانگیر زنان و دختران میشود. «متل سانداون» رمانی مهیج از نویسندۀ کتاب پرفروش «پروندههای راکد» است که برندۀ جوایزی نیز شده است، متلی وجود دارد که مدتهاست اوضاع در آن بهدرستی پیش نمیرود و کارلی کرک قرار است دلیل آن را دریابد.
نیویورک، 1982. ویو دلانی قصد دارد به نیویورک نقلمکان کند. او برای کسب درآمد، متصدی شیفت شب در متل سانداون در شهر فل میشود. اما یک جای کار متل میلنگد، انگار مکانی تسخیرشده است.
نیویورک، 2017. کارلی کرک قادر نیست داستان ویو، خالهاش، را که پیش از تولد او بهطرز اسرارآمیزی در متل سانداون ناپدید شد، رها کند. او تصمیم میگیرد به فل برود و از متل بازدید کند. همان جاست که بهسرعت درمییابد در سانداون، هیچ چیز از 1982 تا آن لحظه تغییر نکرده است! و خیلی زود خود را در دام همان رازها و معماهایی میبیند که خالهاش را به چالش کشیده بودند.
«متل سانداون» سومین رمان سیمون سنت جیمز است که در سال 2021 منتشر شده و با اقبال کمنظیر مخاطبان رمان ژانر روبرو شده است.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
کتاب متل ساونداون از سایت گودریدز امتیاز 4 از 5 را دریافت کرده است.
کتاب متل ساونداون از سایت آمازون امتیاز 4.3 از 5 را دریافت کرده است.
متل ساونداون رمانی جنایی و نفسگیر است، اثر سیمون سنت جیمز که سال 2020 منتشر شد. این کتاب در دو خط زمانی متفاوت میگذرد و ابتدا در سالهای دور با ویو یکی از شخصیتهای داستان آشنا میشوید، دختری که به طرز مرموزی در متل ساونداون ناپدید میشود. سپس داستان به زمان حال باز میگردد و با شخصیت کارلی آشنا میشوید که میخواهد هر طور شده سر از راز ناپدیدشدن خالهاش در این متل دربیاورد.
«رمان متل ساونداون مو به تنتان راست میکند. این رمان داستانی هیجانانگیز و اسرارآمیز دارد که خواب شب را از چشمانتان میرباید.» - رایلی سیجر
«متل ساونداون شبحوار و ترسناک است و بسیار هنرمندانه نوشته شده است، کتاب بهشدت شما را جذب میکند و هرگز رهایتان نخواهد کرد.» - جنیفر هیلی
«سیمون سنت جیمز به خوبی میداند وحشت واقعی، فراتر از پایین رفتن خورشید و رسیدن شب است... سنت جیمز به طرز ماهرانهای یک داستان جنایی و مهیج نوشته و فضایی پرتنش ایجاد کرده است. داستانی که شما را تا انتها هیجانزده نگه میدارد.» - آسوشیتدپرس
متل ساوندان، یکی از پرفروشترین رمانهای ژانر معمایی جنایی است و بیش از پنج میلیون نسخه در آمریکا به فروش رفته است. این کتاب داستان یک متل عجیب و مرموز که آدمها در آن ناپدید میشوند و هیچ ردی از خود به جا نمیگذارند. اما واقعاً راز این متل و ناپدید شدن عجیب آدمها چیست؟ این رمان نفس شما را بند خواهد آورد بنابراین اگر به داستانهای جنایی علاقه دارید خواندن این رمان جذاب را از دست ندهید.
«شبی که همهچیز تمام شد، ویویَن تنها بود. مشکلی نداشت. تنهایی را ترجیح میداد. او به حقیقتی دربارۀ شبکاری، در اینجا، در وسط ناکجا آباد، پی برده بود: همراه مردم بودن آسان اما تنهایی دشوار بود، مخصوصا تنها بودن در تاریکی. کسی که میتوانست واقعاً تنها ـ فقط در معیت خودش و افکار خودش ـ باشد قویتر از هر کس دیگری بود، حاضرتر و آمادهتر. با این حال، در پارکینگ متل سانداون در فِل نیویورک، پارک کرده بود. درنگ کرده بود. ترس آشنایی را حس میکرد. در کاوالیر قراضهاش نشسته بود و کلید در جاسوئيچی ماشین بود و بخاری و رادیو روشن و کاپشنش را روی شانههایش انداخته بود. به تابلوِ نئونی زرد و آبی و دو طبقه از اتاقهایی نگاه کرد که در دو نوار طولانی بهشکل حرف اِل قرار گرفته بودند. با خودش فکر کرد: نمیخوام برم اونجا. اما میرم. آماده بود، اما هنوز میترسید. ساعت 10:59 شب بود. دلش میخواست گریه کند. دلش میخواست جیغ بکشد. احساس تهوع داشت. نمیخوام برم اونجا. اما میرم. چون همیشه این کار رو میکنم. بیرون از ماشین، دو قطره بارانِ نیمهیخزده به شیشۀ جلویی برخورد کرد. در آینۀ جلو، کامیونی لکولککنان در جاده در حال حرکت بود. ساعت تیکتاککنان به یازده رسید و اخبار رادیو شروع شد. لحظاتی دیگر دیرش میشد، اما اهمیتی نمی داد. هیچکس او را اخراج نمیکرد. اگر سرکارش میرفت هم، کسی اهمیتی نمیداد. متل ساونداون مشتریهای اندکی داشت و هیچکدام هم متوجه نمیشدند که مسئول شیفت شب دیر کرده است.»
«نگاهش بهسمت متل کشیده شد، بهسمت انعکاس تابلوِ روشن زرد و آبی پرزرقوبرقی که مدام در تاریکی چشمک میزد. اتاق خالی. تلویزیون کابلی! اتاق خالی. تلویزیون کابلی! پس ازگذران سه ماه در اینجا، او هنوز هم ممکن بود وحشتزده شود. افکارش، با هراس، پشت گردن و دور مغزش رژه میرفتند. من توی هشت ساعت آینده تنهام، تنها توی تاریکی، تنها با اون و دیگران. ویو برخلاف میلش سوئیچ را چرخاند، بنابراین بخاری و رادیو ـ که هنوز داشت دربارۀ تریسی حرف میزد ـ خاموش شدند. چانهاش را بالا داد و در سمت راننده را باز کرد. داخل سرما قدم گذاشت. در کاپشن نایلونیاش بیشتر قوز کرد و بهطرف دیگر پارکینگ راه افتاد. جین و یک جفت کتانی سرمهای با بندهای سفید پوشیده بود که کَفَش برای این سرما و رطوبت خیلی نازک بود. باران موهایش را خیس کرده بود و بار او را به بیرون میراند. از پارکینگ بهسمت دری رفت که رویش نوشته بود: دفتر. داخل دفتر، جانی پشت پیشخان ایستاده بود و زیپ کاپشنش را از روی شکم بزرگش بالا میکشید. احتمالاً او را از طریق پنجرۀ روی در دیده بود. با وجود آنکه ساعتدیواری پشتسرش قرار داشت، پرسید: «دیر کردی؟» ویو همانطور که زیپ کاپشنش را پایین میکشید، از خودش دفاع کرد: «پنج دقیقه.» معدهاش در هم فشرده میشد و حالا که داخل بود، حس تهوع داشت. میخوام برم خونه.»
«ویو او را در حالی تماشا کرد که از دفتر بیرون میرفت. صدای راهانداختن ماشین و رفتنش را شنید. جانی سیوششساله بود و با مادرش زندگی میکرد. ویو او را تصور کرد که به خانه میرود و شاید پیش از رفتن به تخت، تلویزیون میبیند، مردی که هیچوقت زحمت چندانی به خودش نمیداد، یک زندگی نسبتاً معمولی داشت و فارغ از ترسی بود که ویو احساس میکرد. زندگیای که هیچ وقت در آن به تریسی واترز فکر نمیکرد، مگر اینکه بهطور مبهم نامش را از رادیو بهخاطر میآورد. شاید هم فقط ویو بود که داشت دیوانه میشد. سکوتی برقرار شد که فقط گاهگاهی با صدای تردد ماشینها در جادۀ شمارۀ شش و وزش باد در درختان پشت متل شکسته میشد. حالا ساعت 11:12 بود. ساعتِ روی دیوار پشت میز داشت تیکتاککنان به 11:13 میرسید. کاپشنش را به چوبلباسی کنج اتاق آویزان کرد. از چوبلباسی دیگر، یک جلیقۀ پلیاستر سرمهای برداشت که حروف متل سانداون روی سینۀ سمت چپش گلدوزی شده بودند و آن را روی بلوز سفیدرنگش تن کرد. صندلی چوبی پشت میز را بیرون کشید و روی آن نشست. نگاه گذرایی به میز لکشده و پر از خطوخش انداخت: یک ظرف شیشهای پر از خودکار و مداد، چاپگر کارت اعتباری مربعشکل مشکیرنگ که وقتی دسته را با زور به جلو و عقب میکشیدی تا از کارت اعتباری کپی گرفته شود، صداق تلقتلوق میداد و تلفن چرخشی بهرنگ آبی سیر وسط میز دفتر بزرگ و باریکی قرار گرفته بود که مهمانان اطلاعاتشان را موقع پذیرش در آن مینوشتند و امضایش میکردند.»
از مدتها قبل شایعهها دهانبهدهان میچرخید، یک چیزی در متلساونداون درست نبود و حالا کارلی کرک قصد دارد دلیل آن را پیدا کند. او به عنوان کارمند شیفت شب راهی این متل میشود.
سال 1982 است: ویو زنی جوان میخواهد به شهر نیویورک نقلمکان کند و برای کمی پول درآوردن، در شهر فِل نیویورک، منشی شبانۀ متل ساونداون میشود. اما پس از مدتی حس میکند چیزی اشتباه است و چیزی در مورد این متل آزارش میدهد و بعد ویو ناپدید میشود...
سال 2017: کارلی هیچوقت نتوانست بیخیال ناپدید شدن خالهاش ویو شود. او تصمیم میگیرد به فِل نقلمکان کند و بهعنوان منشی شبانه در متل ساونداون مشغول به کار شود و بالاخره این معمای مرموز را حل کند اما خیلی زود کارلی میفهمد که ویو قبل از ناپدید شدنش، فهمیده بود که چیزی بسیار شیطانی در تعقیبش است. پس از مدتی کارلی متوجه میشود که اگر نتواند خیلی زود حقیقت پشت ماجرا را کشف کند، خودش قربانی بعدی خواهد بود.
• فهرست مهمانان اثر لوسی فولی نویسندۀ بریتانیایی است. وقایع رمان در یک جزیرۀ دورافتاده در ایرلند رخ میدهد و داستان دربارۀ یک زوج معروف به نام جولز و ویل است که قصد دارند مراسم ازدواجشان را در این جزیره برگزار کنند اما در میان عروسی برق قطع میشود و وقتی دوباره وصل میشود یکی از مهمانان مُرده است و عروسی تبدیل به صحنۀ جنایت میشود.
• بازی دروغ اثر روث وِر رماننویس بریتانیایی است. روث وِر را آگاتا کریستی عصر حاضر مینامند. این کتاب در سال 2017 منتشر شد و داستان آن حول محور چهار نوجوان میچرخد که در یک مدرسۀ شبانهروزی خصوصی درس میخوانند. در این مدرسه دروغ است که این نوجوانان را به هم پیوند میدهد و این دروغها سالها بعد است که دوباره سر از زندگی این دخترها در میآورد.
• اگر حقیقت این باشد رمانی عاشقانه و جنایی اثر کالین هوور است. هوور این بار به سراغ نویسندهای بیپول به نام لوئن اشلی رفته است. لوئن از سر ناچاری مجبور میشود پیشنهادی را بپذیرد و سایهنویس نویسندهای دیگر شود که بر اثر تصادف رانندگی فلج و زمینگیر شده است. لوئن برای خواندن کتابهای این نویسنده و یادداشتهایش به خانۀ او میرود و با رازهایی عجیب روبهرو میشود که زندگیاش را برای همیشه تغییر میدهد.
• کتاب هیچ وقت دروغ نگو اثر فریدا مک فادن متخصص اعصاب و روان است. او که پیش از این نیز رمانهای روانشناختی جذابی نوشته بود، این بار شما را به دلِ عمارتی میان طوفان میکشاند. داستان کتاب در مورد زوجی به نام تریشیا و ایتن است که تازه ازدواج کردهاند و به دیدن عمارتی میروند که آدرین هیل روانشناس معروف چهار سال پیش در آن زندگی میکرده و بعد به طرز مرموزی ناپدید میشود. طوفان این زوج را در عمارت گیر میاندازد و تریشیا کمکم به رازهای مخوف این روانشناس پی میبرد.
سیمون سنت جیمز نویسندۀ پرفروش نیویورک تایمز و یواِساِی تودی است. اولین رمان او «مدی کلیر جنزده» بود که برندۀ جایزۀ ریتا و برندۀ جایزۀ آرتور آلیس شد؛ جایزهای که به نویسندگان کانادایی برای رمانهای جنایی اهدا میشود. سیمون بیستسال از زندگیاش را در پشت صحنۀ برنامههای تلویزیونی گذراند و سپس این کار را برای نویسندۀ تمام وقت شدن ترک کرد. او در تورنتو با همسر و گربهاش زندگی میکند.
نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.
داستان کاملا معمولی، خوب نبود بد هم نبود، مورد پسند من نبود