

انتشارات برج منتشر کرد:
چگونه میتوان هستی را در کنار نیستی معنا کرد؟
باستانشناس ایرانی ساکن آلمان خاطرات گذشتهاش را مرور می کند، خاطراتی که همراه است با درد فقدان، مهاجرت، جای خالی آدمها و بیش از همه اندوه مرگ فرنگیس.
خاطرهی کافهها، گالریها، کلاسهای درس دانشگاه و آنچه در زمان حال و حتی در همسایگی او میگذرد، او را به جستوجوی معنایی دیگر برای زندگی وامیدارد، جستوجویی در خود و یا حتی در آیینهای کهن آفریقا...
«تکیه دادم به درخت بائوباب. پاهای برهنهام را بر ریشههایش استوار کردم و دستهایم را چلیپا کردم بر تنهاش، و سرم را فشردم بر فرورفتگیاش که در آن بالا، در آن بالای بالا، شاخهها را از هم جدا میکرد. چشمهایم را بستم و گرمای ملایم آفتاب پیشازظهر را روی پلکهایم حس کردم، و حس کردم که چقدر به زمین چسبیدهام، که چقدر زمینم.
تکیه داده بودم به درخت بائوباب و درخت بودم. و ریشههایم را میراندم بر چهار جهت جغرافیا. قایقی بودم بر تالابهای کازامانس. ماری بودم که از میان بوتهها میگذشت، لاجرم از ماری سبزرنگ که پیچان از برابرم گذشت نهراسیدم، که تکهای از من بود، جلوهای از زمین.»
فروشگاه اینترنتی 30بوک
معرفی کتابِ فرنگیس مرده است اثر مسعود کریمخانی
جملات درخشانی از کتابِ فرنگیس مرده است:
«مهاجرت که میکنی دیگر یکی نیستی، چندتایی؛ بسته به اینکه از میان چند جماعت گذشته باشی و از چه جاهایی و از چه تونلهایی عبور کرده باشی، تعداد این «تا»ها کم و زیاد میشود. از هر کجا که میگذری، یک بار تا میخوری. هر تا یک هویت است و هر هویت نامی دیگر دارد. هرچه نامهایت بیشتر باشد، پیچیدهتری. اینکه رزا سردابی نامهای دیگری داشته باشد برایم عجیب نبود. همین نخشب هم اسم اصلیاش اسد است. میگوید: «میخواستم عوض بشوم. رفتم یک دست لباس تازه خریدم. توی خانه پوشیدم و رفتم جلوی آینه. دستی به سروگوشم کشیدم و خودم را نگاه کردم و گفتم سلام! چطوری نخشبجان! و شدم نخشب.» نه! اصلاً برایم عجیب نبود که رزا سردابی چند اسم داشته باشد، اما اینکه چرا او با نام فرنگیس به سراغ من میآمد، این را نمیفهمیدم. او که لابد هیچوقت در فرنگیس بودن خبرنگاری نکرده. او که هویت خبرنگاریاش در گرو نام «رزا سردابی» بود. او را فرنگیس صدا بزنم و رزا سردابی برود در گیومه؟ برود در پرانتز؟ برود در سرداب؟ نام مهاجر اشاره به هویتی دیگر دارد. اما هیچکدام آن نام نخستین نمیشود، حتی اگر با آن زندگی نکرده باشد.»
«در گالری باز بود، رفتیم تو. کسی نبود و بوی عود بود که گالری نیمهروشن نیمهتاریک را از جادو انباشته بود. بر هریک از آثاری که به نمایش درآمده بود نور ملایمی میتابید؛ چند کوزه که در شکلهای متفاوتی طراحی شده بودند، چند کاسه و بشقاب، قلیان، قلمدان و انفیهدان، و چیزهایی که معنایی نداشتند، و چند تابلوی نقاشی که در قهوهای سوخته قاب گرفته شده بودند. بهجز دو شمعدان بلند که روشن بودند و شعلههاشان پرپر میزد، بقیهی اشیا فقط برای آن ساخته شدهبودند که دیده شوند. شمعها و شمعدانها هم تنها به کار تزئین میآمدند. هیچچیز سر جای خودش نبود. هیچچیز معنی نامش را نداشت. شمعدان اگر شمعدان باشد، میباید بر رف بنشیند کنار آینهای، تا مگر روشنگر شب عاشقانهای باشد. کاسه اگر کاسه باشد، میباید بر سفرهای بنشیند و منظر چشم گرسنهای باشد. و کوزه اگر کوزه باشد، تکه باید بدهد به سهکنج اتاقی، به درگاهی، تا که شاید جگر تشنهای را سیراب کند. نه شمعدان شمعدان بود و نه کاسه کاسه بود و نه کوزه کوزه! با اینهمه، در آنها چیزی بود که نمیفهمیدم. چیزی گنگ، چیزی دور و دستنیافتنی که مرا میبرد، میبرد به ته زمان، به یک نمیدانم کی، به یک نمیدانم کجا.»
اگر از خواندن کتابِ فرنگیس مُرده است لذت بردید، از مطالعۀ کتابهای زیر نیز لذت خواهید برد:
دربارۀ مسعود کریم خانی: نویسندهٔ کتابِ فرنگیس مُرده است

شاید بپسندید













