نظر خود را برای ما ثبت کنید
انتشارات نسل نو اندیش منتشر کرد:
اواخر سال 1388 بود و چند روزی بیشتر از انتصاب من به مدیرعاملی سازمان بیمة خدمات درمانی نیروهای مسلح نمیگذشت. شبی حدود ساعت هشت شب پس از چندین جلسه و بازدید پیاپی برای بستن کارهای آن روز به دفترم برگشتم. در محوطة دفتر مردی میانسال را همراه پسربچهای دیدم، ولی فکر نمیکردم با من کاری داشته باشند. با یک سلاموعلیک از کنارشان گذشتم و وارد دفترم شدم. چند ثانیه نگذشت که مسئول هماهنگیهای دفتر که جوان بسیار کوشا و باعاطفهای بود با چهرهای شرمسار وارد شد و گفت: «دکتر، میدونم خیلی خستهای ولی این مرد و پسرش از صبح داخل اتاقها و راهروهای سازمان بودن و حالا هم اون آقا میگه تا مدیرعامل رو نبینم نمیرم.» خسته بودم و واقعاً روز پرتنشی را گذرانده بودم. کسری بودجه، عقبافتادگی پرداخت به مراکز طرف قرارداد و عدم همکاریها کلافهام کرده بود، اما باید این مرد را میدیدم. بههیچعنوان نمیخواستم و نمیتوانستم به یک بیمهشده آن هم کسی که چندین ساعت بینتیجه معطل بوده اجازة ملاقات ندهم. البته واقعاً نگران هم بودم که چه خواهد گفت و چه خواهد خواست و من چه باید بکنم. گفتم بیاید. مرد و پسربچه داخل شدند. مرد مستأصل ولی مؤدب به نظر میآمد. مرد گفت: «آقای دکتر گناه ما چیه؟» گفتم: «چی شده پدر جان؟» گفت: «شما دستور دادین پول عمل بچههای کرولال زیر پنج سال رو بدن (منظورش مصوبة شورایعالی بیمه برای تقبل هزینة پیوند حلزون برای کودکان ناشنوا بود)، تقصیر ما چیه که این طفل معصوم ششسالشه؟! خب پول عمل اینم بدین! مگه طوری میشه؟» گفتم: «پدر جان من چنین اختیاری ندارم.» گفت: «پس شما اختیار چی رو دارین؟» گفتم: «من باید مقررات رو اجرا کنم و به بیمهشدهها کمک کنم.» گفت: «خب ما هم بیمهشدة شما، به ما هم کمک کنین!» گفتم: «چشم.» گفت: «چشم یعنی چی؟» گفتم: «یعنی شما کار رو انجام بدید اسناد هزینه رو بیارید من حداکثر اختیاراتم رو کمک میکنم.» گفت: «نمیشه مثل بچههای زیر پنج سال باشه!» گفتم: «واقعاً شرمندهام ولی بعد از هزینه از هر مسیری که اختیار داشته باشم کمکت میکنم». گفت: «آقای دکتر! بینی و بینالله تو جای من بودی چی کار میکردی؟!» گفتم: «من برای درمان بچهام هر طور شده پول جور میکردم و درمانش میکردم.» گفت: «برای برگشت پول روی شما حساب کنم؟» گفتم: «روی خدا حساب کن، من هم در خدمتم.» با چهرهای که نه راضی بود و نه ناراضی خارج شد و من مشغول دیدن کارتابل شدم. بهار سال 91 بود که بعدازظهر و بعد از یک سفر استانی به دفتر رسیدم. نشستم و مشغول کار شدم. حدوداً نیمساعتی گذشت و مسئول هماهنگی دفتر آمد داخل و گفت: «پیرمردی با پسرش از صبح میان و میرن و میگن هر طور شده باید شما رو ببینن. هر چی میگیم کارت رو بگو انجام میدیم میگه فقط میخوام یک دقیقه دکتر رو ببینم.» پرسیدم: «اصلاً متوجه نشدی کارش چیه؟» گفت: «نه هیچچیزم دستش نیست. شلوغم نکردن.» گفتم: «بگو بیاد فقط بگو سفر استانی بودم خواهش کن زود خواستهاش رو بگه.» گفت: «چشم.» چند ثانیه بعد مرد و پسربچه داخل شدند. هر دو سلام کردند. از صندلی نیمخیز شدم و گفتم: «سلام بفرمایید.» با دست اشاره کردم که روی مبل جلوی میز بنشینند. مرد گفت: «نه آقای دکتر مزاحم نمیشیم ولی پسرم به شما سلام کرد.» نگاهش کردم و گفتم: «بنده هم عرض ادب کردم که پدر جان.» گفت: «نه آقای دکتر متوجه نشدید پسرم به شما سلام کرد.» گفتم: «متوجه شدم عزیز، جواب هم دادم.» گفت: «آقای دکتر معلومه ما رو یادت نمیادها.» با دقت بیشتر نگاهشان کردم ولی واقعاً چیزی یادم نیامد. گفتم: «شرمنده فکر کنم پیر شدم. ما قبلاً همدیگه رو دیده بودیم؟» گفت: «دو سال پیش اومدیم خدمتتون. پسرم اون موقع کرولال بود، ولی دیدید که الان به شما سلام کرد.» یادم آمد. با چه طوفانی در ذهنم هم یادم آمد. بیاختیار گلویم فشرده شد و اشک به چشمانم دوید، درست مثل همین لحظه که مینویسم. اسناد هزینهاش را همان دو سال قبل آورده بود و من هم مابین بقیة موارد دستور داده بودم و تقریباً کامل جبران خسارت شده بود.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.