در آخر دستش را با احتیاط روی سنگ بزرگ می گذارد و با ملایمت طوری نوازشش می کند که انگار گونهٔ زنش باشد. زمزمه می کند دلم واسهات تنگ شده. شش ماه می شود که زنش فوت کرده و اوه هنوز هم روزی دو بار توی خانه می چرخد و رادیاتور ها را وارسی می کند، مبادا زنش درجهشان را یواشکی بالا برده باشد.
حدودا دو سال پیش بود که این کتاب رو با همین ترجمه خوندم و اولین اثری هم بود که از این نویسنده میخوندم. از ترجمه راضی بودم. ابتدای داستان خیلی سردرگم بودم اما جلوتر که رفتم کمکم همه چی واضح شد و الحق که داستانی بینظیر بود