نظر خود را برای ما ثبت کنید
انتشارات خوب منتشر کرد:
چه اتفاقی میافتاد اگر خاطرات ما ناپدید میشدند و مجالی دست میداد که با ذهنی پاک و خالی مانند یک کودک زندگی را دوباره شروع کنیم. این موقعیت استثنایی چیزی نیست جز از دست دادن حافظه و تعلیق در مه فراموشی این داستان تصویری گویا از این واقعیت است که انسان بدون داشتن جای پایی محکم در خاطرات روزمره قادر به یافتن معنای خود نیست. احساس پوچی و تنهایی ناشی از این واقعیت قهرمان داستان را دیوانه وار به جست وجوی گذشته اسرار آمیز خود سوق میدهد. جامباتیستا، بودونی دلال کتابهای عتیقه متون باستانی در پی وقوع سکته مغزی حافظه اپیزودیک خود را از دست میدهد در حالی که حافظهی عمومی او کاملا دست نخورده باقی مانده و میتواند آثار ادبی وقایع تاریخی و هرچه را تا به حال خوانده است به خاطر آورد. جامباتیستا در آستانه ناامیدی از بازیافتن حافظه و کشف هویت، خود در میان کتابهای پدربزرگش نسخهای نفیس و اصیل از آثار شکسپیر مییابد که شوک حاصل از آن سبب یک سکته دیگر و فرورفتن در کما م یشود او در کما خاطرات از دست رفته کودکی و نوجوانیاش را دوباره زندگی میکند و پی به این واقعیت میبرد که تمام عمر در جست وجوی اولین عشق زندگیاش لیلا سابا بوده که در نقطهای از زندگی به یکباره او را گم کرده است.
فروشگاه اینترنتی 30 بوک
کتاب شعلهٔ مرموز ملکه لوآنا از سایت گودریدز امتیاز 3.4 از 5 را دریافت کرده است.
کتاب شعلهٔ مرموز ملکه لوآنا از سایت آمازون امتیاز 3.9 از 5 را دریافت کرده است.
کتاب شعلهٔ مرموز ملکه لوآنا با نام اصلی (La Misteriosa Fiamma della Regina Loana) پنجمین اثر اومبرتو اکو معروفترین نویسندهٔ ایتالیایی است که با نوشتن رمانِ «آنک نام گل» یا «نام گل سرخ» به شهرت رسید. این کتاب اولینبار در سال 2004 به زبان ایتالیایی و در سال 2005 با ترجمهٔ جفری براک به زبان انگلیسی منتشر شد. شعله مرموز ملکه لوآنا داستان یک فروشندهٔ کتابهای کمیاب بهنام یامبو است که در آستانهٔ شصتسالگی حافظهٔ خود را از دست میدهد و نمیتواند حتی همسر یا دخترانش را بشناسد و هیچچیزی از والدین یا دوران کودکیاش بهخاطر نمیآورد.
«این رمان درخشان مانند کتابخانهای هزارتو میماند و پُر از پیچوخم و اتاقهای مخفی است... جذاب... مبتکرانه... خیرهکننده.» - نیوزویک
امبرتو اکو در این کتاب شما را به سفری جذاب و باورنکردنی در ایتالیای دوران کودکی خود میکشاند. این رمان اساساً یک مراقبهٔ عمیق در مورد ماهیت حافظه و فراموشی است و داستان آن تا مدتها در ذهن شما میماند. در قلب این رمان شما با مفاهیمی عمیق آشنا میشوید، مفاهیمی مانند معنای انسانبودن و اینکه یافتن خود از طریق ادبیات و هنر به چه معناست
«انگار از یک خواب طولانی بیدار شده بودم و بااینحال هنوز در یک خاکستری غلیظ غوطهور بودم. شاید هم بیدار نبودم و داشتم خواب میدیدم. رؤیای عجیبی بود. خالی از تصویر و مملو از صدا. انگار نمیدیدم اما صداهایی را میشنیدم که به من میگفتند چهچیزی را باید ببینم. میگفتند که من در امتداد کانالهایی که هر چشماندازی در آن محو میشود، چیزی جز بخار نمیبینم. بروژ، به خود میگفتم در بروژ هستم. آیا تابهحال به بروژ، شهر مرده، رفته بودم؟ همانجا که مه مثل دودِ عود در خواب، در میان برجها شناور است؟ شهری خاکستری و غمگین، همانند گوری آراسته با گلهای داوودی، شهری که مه، مثل پردهای زینتی از سردر خانههایش آویزان است. روحم شیشههای تراموا را میشست تا خود را در مه سیال چراغهای جلو غرق کند. مه، خواهر پاکدامن من... مهی غلیظ و کدر، دربرگیرندهٔ همهمهها و پدیدآورندهٔ اشباح... سرانجام به پرتگاهی عظیم رسیدم و پیکر تنومندِ در کفن پیچیدهای را دیدم که چهرهاش همچون سپیدی برف پاک و منزه بود. من آرتور گوردن پیم هستم. مه را میجویدم. اشباح از کنارم میگذشتند، بهنرمی مرا لمس میکردند و ناپدید میشوند. چراغهای دوردست مثل شعلههای لرزان و کمسوی شمعهای افروخته در گورستان سوسو میزدند. یک نفر بیسروصدا کنار من راه میرود، انگار پابرهنه است و روی پنجه، بدون کفش و دمپایی راه میرود، لایهای مه روی گونهام میخزد، یک مشت آدم مست، انتهای کشتی عربده میکشند. کشتی؟ این را من نمیگویم، صداها میگویند.»
«در جایی از خواب بیدار شدم و زیر لب گفتم اینجا شبیه به کابین سفینهٔ فضایی است، مثل فیلمها، (گراتارولو پرسید کدام فیلمها و من جواب دادم بهطور کلی همهٔ آنها و از پیشتازان فضا نام بردم). پزشکان با استفاده از تجهیزاتی که قبلاً هرگز ندیده بودم کارهایی روی من انجام دادند. بهگمانم داخل سرم را مشاهده میکردند. با وجود این، بیتأمل اجازه دادم که کارشان را انجام دهند و با پچپچهای لالاییوارشان هرازگاهی دوباره چرتم میبرد. کمی بعد (یا روز بعد؟) وقتی گراتارولو برگشت، داشتم تختخواب را وارسی میکردم، به ملافهها دست زدم. صاف و لطیف بودند و لمسشان دلپذیر بود، بهجز پتو که سر انگشتان را کمی سوزنسوزن میکرد. برگشتم به عقب و با کف دست روی بالش کوبیدم و از اینکه فرومیرفت به وجد آمدم. کف زدم و سرشار از کیف شدم. گراتارولو پرسید آیا میتوانم از تخت پایین بیایم. با کمک پرستار برخاستم و روی دو پا ایستادم، هرچند هنوز سرم گیج میرفت. سرم را بالا گرفته بودم و احساس میکردم پاهایم روی زمین فشار میآورند. مثل یک پری دریایی که بر روی طنابی محکم ایستاده است. «آفرین، حالا سعی کنن برین تا دستشویی و دندونهاتون رو بشورین. مسواک همسرتون باید اونجا باشه.» به او گفتم که هرگز نباید دندانها را با مسواک یک غریبه شست، او هم گوشزد کرد که همسر غریبه نیست. خودم را در آینهٔ دستشویی دیدم. حداقل مطمئن بودم که خودم هستم، همه میدانند که آینهها همانچیزی را منعکس میکنند که روبهرویشان قرار داد.»
«برایم چای آوردند. با کمک پرستار نشستم و به بالشها تکیه دادم، یک سینی جلویم گذاشتند. کمی آبجوش ریختم در فنجانی که کیسهٔ کوچکی در آن بود. پرستار گفت آرامآرام بخورید، میسوزانَد. چگونه آرامآرام؟ فنجان را بو کردم، بویی مثل بوی دود میداد. میخواستم چای را بچشم، فنجان را برداشتم و چای را سرکشیدم. وحشتناک بود مثل آتش، مثل شعله، مثل یک سیلی که به دهانم نواخته شد، بنابراین چای داغ است. قهوه و بابونه هم که همه از آن حرف میزنند، باید همینطور باشند. حالا معنای سوختن را میفهمم. همه میدانند که به آتش نباید دست زد، اما نمیدانستم دقیقاً از چه لحظهای به بعد دیگر میشود به آب داغ دست زد. باید یاد بگیرم مرز بین لحظهای که قبل از آن نباید، اما بعدش میتوان به آب داغ دست زد، کجاست. کاملاً غیرارادی چای را فوت کردم، بعد هم آنقدر با قاشق همَش زدم که فکر کردم دوباره میتوانم آن را بچشم، چای دیگر ولرم شده بود و نوشیدنش مطبوع بود. نمیدانستم چای چه طعمی دارد و طعم شکر چگونه است، یکی باید تلخ و دیگری شیرین باشد، اما کدام یک از آنها تلخ و کدامیک شیرین است؟ ترکیب این دو را دوست داشتم. پس از این چای را همیشه با شکر خواهم نوشید. اما نه داغ. چای احساس رخوت و آرامش به من داد و به خواب رفتم. دوباره بیدارم کردند. شاید بهخاطر اینکه خود را میخاراندم. زیر پتو عرق کردهام. زخم بستر؟ بدنم مرطوب است.»
داستان این کتاب دربارهٔ یک فروشندهٔ کتابهای کمیاب 59 ساله به نام جامباتیستا بودونی (هم نامِ ویراستار و آهنگساز معروف ایتالیایی) است که همه او را یامبو صدا میزنند. یامبو حافظهٔ اپیزودیک خود را بهخاطر سکتهٔ مغزی از دست میدهد. حافظه اپیزودیک، حافظهٔ بلند مدت ماست که وظیفهٔ ذخیرهٔ اطلاعات مربوط به تجربههای شخصی در زمانها و مکانهای خاص را برعهده دارد. در ابتدای رمان، جامباتیستا بودونی میتواند هر چیزی که تابهحال خوانده بهخاطر بیاورد اما گذشته، خانواده و یا حتی نام خودش را نیز به یاد نمیآورد. یابمو تصمیم میگیرد به خانهٔ دوران کودکیاش برود که بخشهایی از آن بهدنبال یک تراژدی خانوادگی رها شده است، تا ببیند آیا میتواند گذشتهٔ فراموششدهاش را دوباره بهخاطر آورد یا نه. پس از روزها جستوجو در روزنامههای قدیمی، صفحات گرامافون، کتابها، مجلهها و کتابهای کمیک دوران کودکی، توفیقی در بهیادآوردن حاصل نمیشود اما یامبو داستان نسل خود و جامعهای که پدر و مادر و پدربزرگ مردهاش در آن زندگی میکنند را برای خواننده باز میگوید. او ناامید شده و قصد دارد دست از تلاش بیهوده بردارد که ناگهان نسخهای از فولیوی یکم نمایشنامهٔ ویلیام شکسپیر که در سال 1623 منتشر شده بود را در میان کتابهای پدربزرگش پیدا میکند و شوک پیدا کردن این فولیو، همه چیز را دوباره جلوی چشمش زنده میکند. یامبو در میان قابها و تصاویری که بهذهنش سرازیر شده تلاش میکند یک تصویر ساده و بیآلایش را ثبت کند: تصویری از عشق اولش!
• کتاب آنک نام گل اثر معروف امبرتو اکو نویسندهٔ ایتالیایی است. وقایع این رمان در سال 1327 میلادی میگذرد و دربارهٔ برخی از اعضای فرقهی قدیس فرانسیس است که در یکی از صومعههای ثروتمند ایتالیا متهم به بدعت و ارتداد شدهاند و برادر ویلیام اهل باسکرویل که برای اعلام مواضع امپراطور لوئی به آنجا اعزام میشود و خود را مقابل جنایاتی عجیبوغریب مییابد.
• کتاب شمارهی صفرم اثر دیگری از امبرتو اکو نویسندهٔ ایتالیایی است. این رمان هفتمین اثر این نویسندهٔ ایتالیایی است که در شهر میلان سال 1992 میگذرد. نویسنده در این کتاب خواننده را موقعیت این کشور در آن سالها آشنا میکند و داستان این کتاب دربارهٔ روزنامهای است که اصلاً قرار نیست چاپ بشود و قرار است در شمارهی صفرم باقی بماند.
• کتاب آونگ فوکو اثر دیگری از آمبرکو اکو نویسندهٔ ایتالیایی است. این کتاب دومین رمانِ این نویسنده است که در واقع کتابی تاریخی محسوب میشود و ماجرای سه ویراستار است که زمان زیادی را صرف بازبینی و ویرایش کتابهای یک مؤسسهٔ انتشاراتی میکنند و تصمیم میگیرند برای رفع خستگی و تفریح دست به یک بازی بزنند، بازیای که کمکم جدی میشود و زندگی آنها را تغییر میدهد.
امبرتو اکو در سال 1932 در شهر الساندریا در شمالِ ایتالیا به دنیا آمد و در سال 2016 درگذشت. او نویسنده، فیلسوف، نشانهشناس، رماننویس، منتقد فرهنگی و مفسر سیاسی و اجتماعی ایتالیایی بود. گسترش فاشیسم ایتالیایی در سراسر منطقهٔ زندگیاش بر دوران کودکی او بسیار تأثیر گذاشت. پدرش قبل از اینکه برای جنگ فراخوانده شود یک حسابدار بود و بنابراین درطول جنگ جهانی دوم او به همراه مادرش به دهکدهای کوچک در دامنهٔ کوه پیمونتز نقلمکان کرد. روستای آنها در سال 1945 آزاد شد و او با کتابهای کمیک آمریکایی، مقاومت اروپا و هولوکاست روبهرو شد. او را بیشتر بهخاطر رمانهای معروفش «آنگ نام گل» یا نام گل سرخ و «آونگ فوکو» میشناسند که در سال 1980 منتشر شد و هر دو داستانی معمایی-تاریخی از نشانهشناسی هستند و نویسنده در این کتابها مطالعات قرونوسطایی و نظریهٔ ادبی را با هم ترکیب کرده است. اکو زندگی ادبی پُرباری داشته است و کتابهای زیادی از او منتشر شده است. او در زمان مرگش استاد ممتاز دانشگاه بولونیا بود و بیشتر عمر خود را صرف تدریس کرد.
نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.