نظر خود را برای ما ثبت کنید
انتشارات تیرگان منتشر کرد:
کتاب و داستان اتاق معلق، ماجرای مردیست به نام آرمان که به ناچار در یک اتاق زندگی میکند در حالیکه تمام هویت خود را فراموش کرده است اما گاهی هم که حافظهاش به یاریش میرسد تنها توهمی از پیرامون خود و گذشتهاش را میبیند. تمام کتاب در محیط بسته و نسبتا تاریک اتاق، اتفاق میافتد و جریاناتی که برای آرمان پیش میآید همگی نشانهای از جنس معنای زندگی را با خود به همراه دارد.
دلم میخواست از خوشحالی و ذوق فریاد بزنم؛ امّا سرخی و درخشش گل سرخ که بر بالای نور بیکران و طلایی پاهای او، زیبایی اغوا کنندهای را در پیش چشمان من رقم زده بود، من را به سکوت وامیداشت. از جایم جُم نمیخوردم، نفس نمیکشیدم و حتی پلک هم نمیزدم تا مبادا با کوچکترین حرکتی یا نفسی هر اندازه هم کوتاه، آن زیبایی به دست آمده را با اندک خطایی، نابود کنم.
فروشگاه اینترنتی 30بوک
اتاق معلق رمانی خواندنی از علی ابراهیم کافوری نویسندهٔ جوان است که در سال 1402 منتشر شد. اتاق معلق روایتی است از زندگی مردی به نام آرمان که در اتاقی تاریک روزگار میگذراند. آرمان نمیداند کیست، چه اتفاقی برایش افتاده و چه بلاهایی به سرش آمده و تنها در این اتاق به حیات خود ادامه میدهد. او از روزگار خود در این اتاق تاریک میگوید و کمکم خواننده با داستان زندگی او آشنا میشود.
علی ابراهیم کافوی داستانهایش را ماهرانه به پیش میبرد و خواننده را مجذوب داستان و شخصیتپردازیاش میکند. اگر به رمانهای ایرانی علاقه دارید، خواندن این کتاب متفاوت را از دست ندهید.
«گوشهی اتاق نشسته بودم، شاید هم چسبیده بودم به زمین. نگاهم رو به سقف سیاه و تاریک بود که با اندک نوری که از پنجرهی کوچکِ گوشهی بالای اتاق به داخل میآمد، خطوطی درهم و لکههایی کبود را در نگاه من ثابت میکرد. سقف سیاه، تنها تابلوی روزهای نقاشی شده، در ذهن منجمد و خستهی من بود و پنجرهی گوشهی بالای اتاق، دریچهی کوچکی بود برای نفسی به غایت کم و تنها امید باقی مانده در قلب و روح خستهی من. دستانم خسته و ولو شده تا امتداد زمین مرا میرساندند به لمس اندکی از خاک و دو سه سنگ ریزهای که در زیر انگشتانم، مُماس با کف زمین احساس میکردم. جسمم، جانم، وجودم و هر آنچه از اوّل در روحم جای گرفته بود، در یک چارچوب به نام «اتاق» برایم خلاصه میشد. شاید زیباترین لحظههای زندگی برای من، خیره شدن به نقطهای تاریک؛ امّا پرمعنا از آن دنیای چهارگوش و آشنای زندگیام بود. خداوند در پسِ آفرینش من، چه در سرنوشت من نهاده بود که نزدیکترین دوست و همنشین من، شده بود اندک حجمی از آن دنیای فانی، همان اتاق تاریک و دلگیر. گاهی صداها و فریادهایی نامفهوم به گوشهای من حمله میکردند، گویی که خطایی ناشایست، از من سر زده بود؛ امّا من که گناهی نداشتم! «تنهایی» تنها خواستهی من از حجم زندگی و نفس کشیدنم بود.»
«دستم را گرفت و من مثل همیشه با اوّلین حرکت او فریاد زدم. دلم نمیخواست بلند شوم. تمام هستیام، افکارم، بودنم و وجودم با هر حرکتش نابود میشد و او کمترین اهمیتی به آنها نمیداد. اتاق تنهایی من، شامل دو سه قسمت بیشتر نمیشد. یکی از مهمترین آنها، تختی بود که در کنار اتاق و در سمت راست خودم قرار داشت. تختی که هیچوقت دوست نداشتم به جز مواقعی که از خستگی رو به نابودی بودم، بر روی آن دراز بکشم. دوست داشتم بنشینم و به احترام تنهایی عزیزم، محترمانه به نقطهها و لکههای سیاه روی دیوار خیره شوم. وارد آن دنیای دگرگون شوم و از بودن کاستیهای بدنم زجر نکشم. حالا با یک تکان دیگر، دوباره فریاد من بلند شد. صداهایی همانند جیغ و فریادهایی مبهم دوباره در سرم پیچید. هر دو بازوی سیاهش را به دورم و به زیر بازوهایم حلقه کرد. با درد و زجر فراوان بالأخره از زمین بلند شدم. کمی خسته و خمیده در کنارش تکیه کردم. تکیه کردم به هیکل قوی؛ ولی در عین حال نرمش. تنها دو سه قدم بیشتر لزومی نداشت تا بتوانم بر روی توالت بنشینم. همان توالت اتاق هم، قسمت دیگری از آن فضای بسته در بین چهاردیواری زندگی من بود که هر بار او به سراغم میآمد، دستِ کم یک بار باید بر روی آن مینشستم.»
«نگاهم به همان سطح صاف سیاه و ساده بود که باز از گوشهی همان چهرهی مبهم و تاریکش، یک قطره با نوری ویرانکننده و سوزناک، چشمانم را روشن کرد. آنقدر درخشان بود که چشمانم را گاهی میبستم؛ ولی باز هم از پشت پلکانم، نور سفید و بیکرانش، به درونم نفوذ پیدا میکرد و مرا به یاد روزهای روشن و زیبای باغ رؤیاهایم میانداخت. همان باغی که لحظهشماری میکردم تا که او از پیش من برود و من خودم را در گلستانهای بیکران آن، گم کنم؛ امّا سیاهپوش آن روز دستبردار نبود. بالأخره بعد از آن همه شانه زدن بر کلهام، بلند شد و بعد از رفتنش، صدای باز شدن درب اتاق تا نیمه به گوشم رسید. اوّلش گمان کردم از دستش راحت شدم؛ ولی چشمانم را که تنگ کردم، دیدم که تشت بزرگی را آرام آرام از لای درب اتاق به داخل میکشید. کارم هنوز تمام نشده بود. شکنجههای آن روز، با همان کار نفرتانگیز ادامه داشت. وقت حمام کردن با آن دستمال خیس و لزج بود. از آخرین باری که زیر دوش رفته بودم، چیزی جز صداهای جیغ و فریادی که نمیدانستم، از سمت من بود یا او، به یادم نمیآمد. حالا با آن لگن پر از آب و کف و آن دستمال گند و خیس که همه جای بدنم را کثیف میکرد، نمیشد کنار آمد. هر چند که او هم دستبردار نبود. دو سه باری، این حمام جانسوز را در اتاق دو تحمل کرده بودم.»
مردی به نام آرمان شخصیت اصلیِ رمان اتاق معلق است. آرمان نمیتواند حرکت کند و در این اتاق زندانی شده است. چند بار در روز افرادی به اتاق سر میزنند و کارهای شخصی و نظافتِ او را انجام میدهند. آرمان در این اتاقِ عجیب گیرافتاده و سقف سیاه با اندک نوری که از پنجرهٔ گوشهٔ بالای اتاق به چشم میآید، تنها جزئياتی است که آرمان از زندگیاش میبیند. جسم، روح و وجود آرمان در این اتاق خلاصه شده است؛ اتاقی دلگیر و تاریک و خلوتی که کم کم برای او تبدیل به یک نوع مراقبه میشود. آرمان به زحمت میتواند چیزی را تشخیص بدهد، حتی نمیداند زن است یا مرد، نمیداند چه سالی است، چه روزی است و چرا در این اتاق حضور دارد. آرمان تمام هویت خود را از دست داده است ولی گاهی هم در خلال مراقبههایش به یاد گذشتهاش میافتد، گذشتهای که درست نمیداند متعلق به اوست یا توهمی بیش نیست. واقعاً چه بلایی بر سر آرمان آمده؟ چرا در این اتاق به تنهایی محبوس شده است و آیا واقعاً میتواند درنهایت گذشتهاش را بهخاطر بیاورد؟
• کتاب سنجاق قفلی رمانی عاشقانه از علی ابراهیم کافوری نویسندهٔ ایرانی است. نویسنده در این داستان سعی دارد مثباندیشی و نگاه مثبت به زندگی را رواج دهد. سنجاق قفلی دو داستان مجزا دارد، که هر بخش قصهای خاص را روایت میکند.
• کتاب فرنگیس مُرده است اثر مسعود کریمخانی جامعهشناس و نویسندهٔ معاصر است. او در این کتاب داستان و زندگینامه را در هم آمیخته و از خاطرات یک باستانشناس ایرانی ساکن آلمان میگوید که بهخاطر مرگ فرنگیس، به یاد خاطراتش در ایران میافتد و از غم فقدان میگوید.
• کتاب ایرانیتر اثر نهال تجدد نویسندهٔ و پژوهشگر ایرانی-فرانسوی است. او که همسر ژانکلود کاریر فیلمنامهنویس مشهور فرانسوی بود، از دو فرهنگ ایرانی و فرانسوی میگوید و این کتاب را به دلیل بیماری همسرش بهفوریت و ضرور نوشت تا از خاطرات خودش و همسرش و تجربیاتشان بگوید.
علی ابراهیم کافوری نویسندهٔ معاصر در سال 1360 در تهران به دنیا آمد. تحصیلاتش را در رشتهٔ مهندسی برق ادامه داد و توانست در المپیاد ریاضی سال 1377 رتبهٔ 123 را کسب کند. او دو سال به داستاننویسی برای نشریهٔ پندار دانشگاه آزاد مشغول بود و برای روزنامههای «آفتاب یزد» و «شرق» مینوشت. کتاب سنجاق قفلی اولین رمان نیمه بلند او است که در سال 1392 منتشر شد و در سال 1393 به مرحلهٔ نهایی جایزهٔ کتاب سال رسید و رتبهٔ ششم را اخذ کرد. کتاب «مشکیهای روشن» اثر دیگری از این نویسنده و مجموعهای از داستانهای او است که در روزنامههای مختلف به چاپ رسید.
نمایش کامل نقد و بررسی تخصصی
تلفن تماس: 67379000-021
ایمیل: info@30book.com
اواسط سال 1393 بود که چند تا جوان، صمیمی، پرانرژی و لبریز از ایده، بهعنوان یک دارودستهی تبعیدیِ کرمِکتاب دور هم جمع شدیم تا به رویای معرفی و فرستادن کتاب به دوردستترین کتابخوارهای ایران برسیم. ما نه عینک گرد میزنیم، نه سبیل بلند داریم (به جز یک مورد) و نه زیاد اهل کافه رفتنیم.
ما تیم بچهمعمولیهای 30بوک هستیم: ذلهکنندهی سرمایهگذارهای دستبهعصا، حامیان تمامعیار احمقانهترین و جسورانهترین ایدهها، و کَنهی حل غیرممکنترین مسئلهها. اگر جوانید (دلتان را میگوییم!)، یک جای خالی هم برای شما توی بوفه کنار گذاشتهایم. به دنیای 30بوک خوش آمدید!
© 1393-1403 | تمامی حقوق این سایت متعلق به فروشگاه اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی 30بوک می باشد.