پس از مدتی، با کسانی که برای بدرقهمان آمده بودند خداحافظی کردیم و توی صف ایستادیم تا سوار هواپیما شویم. کتاب را توی جیب ژاکتم گذاشته بودم. کمی بعد از بلندگو نام مادرم را صدا کردند. فکر میکنم همهی آدمهای توی فرودگاه شنیدند. صف از حرکت ایستاد، مسافران به دوروبرشان نگاه میکردند.
آفتابگردانهای کور داستان یک مرد جوان و ماههایی است که با پسربچهاش میگذراند ولی داستانش خیلی دلخراشه و نویسنده دربارهٔ تأثیرات جنگ بر مردم عادی صحبت کرده و از پیچیدگیهای جنگ داخلی اسپانیا گفته.
پیشینهٔ فلسفی نویسنده و درک عمیقش از طبیعت توی این رمان بسیار مشخصه و به پیچیدگیهای روانی رمان اضافه کرده. داستانی از جنگ و تأثیرات تلخ اون بر روح و روان آدمها با پایانی بسیار متفاوت.
عنوان هر چهار داستان این کتاب شکسته. از نگاه مندس همه توی یه جنگ بازنده و شکستخوردهان و نشون میده که جنگ نبردی بدون برندهست. نکتهٔ جالب اینه که هر چهار داستان این کتاب بهم مرتبط هستن.