

به پیانیست شلیک کن (پالتویی)
نشر کتاب کنج منتشر کرد:
با دقت به تاریکی نگاه کرد تا نشانی از آن تابلوی روشن بیابد. با خودش گفت: «باید خودت را برسانی به ادی، پیش از این که دستشان به تو برسد. کاش هوا این قدر سرد و تاریک نبود، امشب شبی نیست که آدم پیاده بگردد به خصوص وقتی داری از بیوکی پر سرعت فرار میکنی که سرنشینهاش دو تا حرفهایاند.»
به پایین خیابان نگاه کرد. کلبهی هریت آنجا، انتهای خیابان بود.
در را باز کرد و وارد شد.
دنبال پیانو بود. صدای موسیقی را میشنید، اما خود ساز را نمیدید. تلوتلو خوران از کنار میزها گذشت، در مسیر موسیقی پیانو جلو رفت.
رفت پشت سر نوازنده و گفت: «سلام، ادی.»
نوازنده جوابی نداد، حتا شانهاش را تکان نداد،
مرد حالا با صدایی بلندتر گفت: «ادی. ادی، منم.»
موسیقی ادامه پیدا کرد، بیآنکه آهنگش تغییر کند. آهنگی آرام و ملایم بود، مرد که شانهی نوازنده را تکان میداد، گفت: «منم، منم تِرلی.»
نوازنده به نواختن موسیقیاش ادامه داد.
«و باید کمک کنی، ادبی. تو بد هچلی افتادهام.»
در جلوی کافیه باز شد. دو مرد وارد شدند. (از متن داستان)
فروشگاه اینترنتی 30بوک
شاید بپسندید














از این نویسنده














از این مترجم













